ز شرم در حرم وصل جان محرم سوخت
            فغان که تشنه ما در کنار زمزم سوخت
         
        
            گذشت پرتو روی تو بر بساط چمن
            عقیق لاله و گل در دهان شبنم سوخت
         
        
            بس است سوختن خارزار تهمت را
            به نور چهره چراغی که شرم مریم سوخت
         
        
            ز حد گذشت چو باران، ز برق کمتر نیست
            بهار و باغ من از گریه دمادم سوخت
         
        
            ز چرب نرمی بدباطنان ز راه مرو
            که داغهای من از چشم نرم مرهم سوخت
         
        
            ز انقلاب جهان زینهار امن مباش
            که شمع سور مکرر برای ماتم سوخت
         
        
            دل گرفته ما را به حال خود بگذار
            که در گشودن این غنچه صبح را دم سوخت
         
        
            ز چشم خیره تردامنان مشو ایمن
            که گل به آتش سوزان ز چشم شبنم سوخت
         
        
            همان ز خنده بیجا به مرگ خویش نشست
            اگر چه برق فنا خانمان عالم سوخت
         
        
            همان چراغ مرا نیست روشنی صائب
            اگر چه از نفس گرم من دو عالم سوخت