مرا ز پیر خرابات این سخن یادست
            که غیر عالم آب آنچه هست بر بادست
         
        
            تهی است چشم تو از سرمه سلیمانی
            وگرنه شیشه گردون پر از پریزادست
         
        
            ز کلفت است خطر بیش سخت رویان را
            که زنگ، تشنه آیینه های فولادست
         
        
            ازان به زندگی خویش خلق می لرزند
            که دایم از نفس این شمع در ره بادست
         
        
            ز کار خویش هنرمند را نصیبی نیست
            ز جوی شیر به جز خون چه رزق فرهادست؟
         
        
            مشو ز دیدن رخسار نوخطان غافل
            اگر چه مشق جنون بی نیاز از استادست
         
        
            ز هر نسیم دلش همچو بید می لرزد
            ز برگریز خزان سرو اگر چه آزادست
         
        
            من از رسیدن روزی به خویش دانستم
            که رزق مردم بی دست و پا خدادادست
         
        
            زبان شانه درازست بر سر عالم
            ز نسبتی که سر زلف را به شمشادست
         
        
            ز بیم سیل خراب است خانه معمور
            ز گنج، خانه ویرانه صائب آبادست