هنوز خط ز لب یار برنخاسته است
            غبار فتنه ازین رهگذر نخاسته است
         
        
            ز بخت تیره من از آفتاب نومیدم
            وگرنه صبح ز من پیشتر نخاسته است
         
        
            مکن به دل سیهان پند خویش را ضایع
            که خون مرده به صد نیشتر نخاسته است
         
        
            نچیده است گل از روی دولت بیدار
            ز خواب هر که به روی تو برنخاسته است
         
        
            ز لرزش دل عشاق کی خبر داری؟
            که آه سرد ترا از جگر نخاسته است
         
        
            ز تندباد حوادث نمی روم از جای
            فتاده ای چو من از خاک برنخاسته است
         
        
            ز محفلی که مرا جستن است در خاطر
            سپند از آتش سوزنده برنخاسته است
         
        
            مکن به سنگدلان صرف آبرو صائب
            که هیچ ابر ز آب گهر نخاسته است