چراغ صبح و دم مستعار هر دو یکی است
            بقای خرده جان و شرار هر دو یکی است
         
        
            ز لطف و قهر نمی بالم و نمی نالم
            به خار خشک، خزان و بهار هر دو یکی است
         
        
            چنان ربوده این باغ و بوستان شده ام
            که نوشخند گل و نیش خار هر دو یکی است
         
        
            فسردگی و کدورت شده است عالمگیر
            جوان و پیر درین روزگار هر دو یکی است
         
        
            چنان گزیده دنیای بد گهر شده ام
            که پیش دیده من گنج و مار هر دو یکی است
         
        
            مکن به بدگهران مردمی که آتش را
            چه گل به جیب فشانی چه خار هر دو یکی است
         
        
            چه لازم است شب و روز خون دل خوردن؟
            چو سنگ و لعل درین روزگار هر دو یکی است
         
        
            توان به زنده دلی شد ز مردگان ممتاز
            وگرنه سینه و لوح مزار هر دو یکی است
         
        
            اگر دو بین ز دو رنگی نگشته ای صائب
            شب جدایی و روز شمار هر دو یکی است