عنان دل ز من آن دلربا گرفت و گذاشت
            چو دلپذیر نبودش چرا گرفت و گذاشت
         
        
            عیار موجه بیتاب ما ز دریا پرس
            که بارها سر زنجیر ما گرفت و گذاشت
         
        
            فریب چشم پریشان نگاه او مخورید
            که در دو روز هزار آشنا گرفت و گذاشت
         
        
            ز انفعال مرا روی بازگشتن نیست
            خوشا کسی که طریق خطا گرفت و گذاشت
         
        
            ز گل مدار امید وفا که دست ازوست
            که رنگ عاریتی از حنا گرفت و گذاشت
         
        
            قدم ز ناف غزالان به کام شیر نهاد
            سبکروی که طریق رضا گرفت و گذاشت
         
        
            عنان من گل بی دست و پا کجا گیرد؟
            که خار دامن من بارها گرفت و گذاشت
         
        
            ز سختی دل سنگین خویش در عجبم
            که همچو موم بی نقشها گرفت و گذاشت
         
        
            نبود جوهر مردانگی زلیخا را
            وگرنه دامن یوسف چرا گرفت و گذاشت؟
         
        
            به درد من نتوان برد ره که دست مسیح
            هزار مرتبه نبض مرا گرفت و گذاشت
         
        
            مشو مقید موج سراب این عالم
            که خضر دامن آب بقا گرفت و گذاشت
         
        
            ز پشت دست ندامت همیشه رزق خورد
            کسی که دامن اهل صفا گرفت و گذاشت
         
        
            مجو ز چرخ مروت که این سیاه درون
            ز دست کور مکرر عصا گرفت و گذاشت
         
        
            ز نقش روی به نقاش کن که هر کف خاک
            هزار بار فزون نقش گرفت و گذاشت
         
        
            مرا ازان سنگ کو شکر و شکوه هر دو بجاست
            که استخوان مرا از هما گرفت و گذاشت
         
        
            ز نقد داغ اثر در جهان نهشت دلم
            ز بس که بر سر هم چون گدا گرفت و گذاشت
         
        
            جهان سفله چو فرزند بی خطا صائب
            مرا ز چرخ به دست دعا گرفت و گذاشت