حسن را حلقه خط مانع رفتن نشود
            نور خورشید، نظربند ز روزن نشود
         
        
            نبرد خنده ظاهر ز دل تنگ ملال
            غنچه را دل تهی از خون به شکفتن نشود
         
        
            باد دستان ز گرانباری زر آزادند
            سنگ یک لحظه فزون بار فلاخن نشود
         
        
            می شود خرده جانها یکی از وصل هزار
            آه اگر دانه من واصل خرمن نشود
         
        
            دل روشن ز هوادار نبالد بر خویش
            شعله ور آتش یاقوت ز دامن نشود
         
        
            صبح خورشید جهانتاب بود چشم سفید
            چشم یعقوب محال است که روشن نشود
         
        
            چاه خس پوش خطر بیش ز رهزن دارد
            دوربین امن ز همواری دشمن نشود
         
        
            برمیاور سر دعوی ز گریبان غرور
            که علم کس به کمال از رگ گردن نشود
         
        
            سوز دل کم نشد از تیغ شهادت صائب
            آتش سنگ خموش از نم آهن نشود