درشتی از فلک شیشه رنگ می بارد
            زمانه ای است که از شیشه سنگ می بارد
         
        
            لب صدف زده تبخال و ابر بی انصاف
            به کام شیر و دهان پلنگ می بارد
         
        
            گشاده رو سخن سخت نشود ز کسی
            به هر دری که بود بسته سنگ می بارد
         
        
            نه هر که داغ گذارد ز دردمندان است
            که زهر چشم ز داغ پلنگ می بارد
         
        
            تو از فشاندن تخم امید دست مدار
            که ابر رحمت حق بی درنگ می بارد
         
        
            اگر عیار تریهای روزگار این است
            ز چهره گل امید رنگ می بارد
         
        
            مدار از گل این باغ سازگاری چشم
            که خون بیگنهانش ز چنگ می بارد
         
        
            چرا عقیق نسازد به سادگی صائب
            درین زمانه که از نام ننگ می بارد