نفس به سینه ام از اضطراب می سوزد
            چنان که تیر شهاب از شتاب می سوزد
         
        
            ز قید عقل در اقلیم عشق فارغ باش
            که سایه در قدم آفتاب می سوزد
         
        
            طراوت تو کند سبز تخم سوخته را
            خوش آن کتان که درین ماهتاب می سوزد
         
        
            ز خون سوختگان عشق مجلس افروزست
            چراغ شعله به اشک کباب می سوزد
         
        
            گلی که گریه گرم من است میرابش
            ز شبنمش جگر آفتاب می سوزد
         
        
            ازان زمان که لب از خون گرم من تر کرد
            هنوز در جگر تیغ آب می سوزد
         
        
            چنان که شهپر عقل از شراب آتشناک
            ز آفتاب رخ او نقاب می سوزد
         
        
            مرا جدایی او سوخت، وقت شبنم خوش
            که در مشاهده آفتاب می سوزد
         
        
            اگرچه در دل دریاست جای من صائب
            ز تشنگی جگرم چون سراب می سوزد