چو خوش است اتحادی که حجاب تن نماند
            که من آن زمان شوم من که اثر ز من نماند
         
        
            شده محو جان روشن تن ساده لوح غافل
            که ز شمع غیرداغی به دل لگن نماند
         
        
            ز کلام پوچ عالم جرسی است پر ز غوغا
            به چه خلوت آورم رو که به انجمن نماند
         
        
            ز نشان ونام بگذر به امید بازگشتن
            که عقیق نامجو را هوس یمن نماند
         
        
            چو قلم ازان ز خجلت سرخودبه زیر دارم
            که ز من به جای چیزی بجز از سخن نماند
         
        
            همه شب در انتظارم که چو شمع صبحگاهی
            نفسی بر آرم از دل که نفس به من نماند
         
        
            نگذاشت جان روشن اثری ز جسم صائب
            که زشمع هیچ بر جا ز گداختن نماند