جوشن داودی قلمرو تدبیر
            نقش بر آب است پیش ناوک تقدیر
         
        
            با جگر آفتاب، صبح چه سازد ؟
            گرمی دل کم نمی شود به طباشیر
         
        
            بار نفسها نه ایم چون نی بی مغز
            ناله ما خانه زاد ماست چو زنجیر
         
        
            از خس و خار شکسته پای چه آید؟
            برق درین راه گشته است زمین گیر
         
        
            بس که کشیده است دردسر ز جنونم
            کوچه دهد، چون شوم دچار به زنجیر
         
        
            چون ورق آفتاب عمر بگردد
            پرده گلیم فناست سایه نخجیر
         
        
            یار سبکروح شو که بر هدف آید
            آهن پیکان به زور بال و پر تیر
         
        
            تنگترست از فضای چشمه سوزان
            روزن جنت نظر به حلقه زنجیر
         
        
            خاطر صائب خیال گنج ندارد
            چشم و دل سیر فارغ است ز اکسیر
         
        
            نسبت معنی به لفظ تازه صائب
            همچو ظفر خان بود به خطه کشمیر