اگر چه چندی به زمین همچو غبار افتادم
            عاقبت در پی آن شاهسوار افتادم
         
        
            کشش بحر مرا جانب خود باز کشید
            گر چه چون موج ز دریا به کنار افتادم
         
        
            شد به یک چشم زدن خرج عدم خرده من
            تا جدا ز آتش سوزان چو شرار افتادم
         
        
            شد مگر قطره من بیخبر از شکر وصول؟
            که ز دریا به کف ابر بهار افتادم
         
        
            ز آهن و سنگ چه سختی که نیامد پیشم
            در دل سوخته ای تا چو شرار افتادم
         
        
            فتح بابی که مرا شد ز گلستان این بود
            که ز خمیازه گلها به خمار افتادم
         
        
            من که یک عمر به خود راه نبردم صائب
            به چه امید به اندیشه یار افتادم؟