چو خامه نیست ز من هر سخن که می گویم
            که من به دست قضا این طریق می پویم
         
        
            نظر به عذر گناه است جرم من اندک
            به خون ز دامن آلوده داغ می شویم
         
        
            چو تخم، دانه اشکم نهان بود در خاک
            ز بس که گرد حوادث نشسته بر رویم
         
        
            ز دل سیاهی من آفتاب گم شد و من
            هلال عید درین ابر تیره می جویم
         
        
            ز خواب مرگ جهد خون مرده دلها
            به هر طرف که رود آستین فشان بویم
         
        
            شبی فتاد به کف زلف او و عمری رفت
            همان ز هوش روم دست خود چو می بویم
         
        
            ز پیچ و تاب شدم زلف و از پریشانی
            به گردن تو حمایل نگشت بازویم
         
        
            ز بس که گریه فرو خورده ام به دل صائب
            ز جوش دل رگ ابری شده است هر مویم