زین نه صدف به روشنی دل گذشته ام
            چون بحر بیکنار ز ساحل گذشته ام
         
        
            مجنون به گرد من نرسد در گذشتگی
            چون گردباد، راست ز محمل گذشته ام
         
        
            از دیر و کعبه نیست خبر رهرو مرا
            چون برق بر سیاهی منزل گذشته ام
         
        
            دلبستگی به سایه مرا سنگ ره شده است
            چون سرو و بید اگر چه ز حاصل گذشته ام
         
        
            صید زبون چه عذر تواند ز تیغ خو است؟
            در حشر چشم بسته ز قاتل گذشته ام
         
        
            ظلم است بنده کردن آزادگان به جود
            از راه رحم، خشک ز سایل گذشته ام
         
        
            چون موج، قدردانی دریاست مطلبم
            گاهی اگر به دامن ساحل گذشته ام
         
        
            سایل به بی نیازی من نیست در جهان
            لب بسته بارها ز در دل گذشته ام
         
        
            صائب شده است سرمه نفس در گلوی من
            تا از حجاب عالم باطل گذشته ام