از جفای چرخ نالیدن نمی آید ز من
            گوش خصم سفله تابیدن نمی آید ز من
         
        
            دست بیعت با توکل داده ام روز ازل
            از برای رزق کوشیدن نمی آید ز من
         
        
            شمعم اما خانه همسایه از من روشن است
            بر فروغ خویش چسبیدن نمی آید ز من
         
        
            برنمی خیزد صدا از دست چون تنها بود
            پیش بی دردان خروشیدن نمی آید ز من
         
        
            خانه صیاد می دانم لباس فقر را
            خرقه تزویر پوشیدن نمی آید ز من
         
        
            بی میانجی مهربان می خواهم آن دلدار را
            گل به دست دیگران چیدن نمی آید ز من
         
        
            گر چه دارم صد زبان آتشین چون آفتاب
            از گناه خویش پرسیدن نمی آید ز من
         
        
            آسمان گو توتیا کن استخوان های مرا
            رو به خاک عجز مالیدن نمی آید ز من
         
        
            گر چه دارم پنجه شیر ژیان در آستین
            سینه موری خراشیدن نمی آید ز من
         
        
            ریشه غم، زعفران گردد اگر در سینه ام
            چون گل تصویر، خندیدن نمی آید ز من
         
        
            در کنار گل چو شبنم جای خود وا می کنم
            سینه بر خاشاک مالیدن نمی آید ز من
         
        
            داغ را از ننگ مرهم کرده ام صائب خلاص
            گل به روی مهر مالیدن نمی آید ز من