خرد در سر مرا در خم فلاطون است پنداری
            هوس در دل مرا در خاک قارون است پنداری
         
        
            ز اقبال جنون بر سینه هر داغی کز او دارم
            به چشمم خیمه لیلی و هامون است پنداری
         
        
            غزال شوخ چشم من ز مردم وحشتی دارد
            که در آغوشم از آغوش بیرون است پنداری
         
        
            پریشان می تراود گفتگوی عشق از کلکم
            نهال خامه من بید مجنون است پنداری
         
        
            نمی بینم ز خون غلطیدگان یک کف زمین خالی
            بساط خاک میدان شبیخون است پنداری
         
        
            نمایان ساخت از خمیازه زخم عشقبازان را
            دم شمشیر او لبهای میگون است پنداری
         
        
            ز بس از مردم بی حاصل عالم کجی دیدم
            به چشمم بید مجنون سرو موزون است پنداری
         
        
            خط ساغر به دور باده یاقوت گون صائب
            به گرد لعل جانان خط شبگون است پنداری