اسم توحید ابتدای نام اوست
مرغ روح جملگی در دام اوست
اسم توحیدم بنام ذات بود
در بیانم عین تحقیقات بود
اوست گویای لسان الغیب را
اوست بینای دل بی عیب را
او بجسم و جان ما چون باده است
باب فتح غیب را بگشاده است
مقصد و مقصود کل کاف ونونست
عاشقان مست را او رهنمونست
شاهباز مسند دست خود است
گاه هشیار است و گه مست خود است
در لسان الغیب ما گفتار اوست
در درون عین ما دیدار اوست
باب فتح سرما بگشاده است
او بجام سرما چون باده است
مست اویم در لسان الغیب من
او بهشیاری بپوشد عیب من
در لسان الغیب گویائی اوست
دیده اشیاء ز بینائی اوست
اوست در عین حقیقت دیده ام
دیده او را بدیده دیده ام
من لسان الغیب عرش اعظمم
از بیان شرح و نطق آدمم
تاج شاهی بر سرم بنهاده اوست
باب رحمت در جهانم زوبجوست
در لسان الغیب دید احمدم
نقطه سربیان سرمدم
در لسان الغیب شاهی آن ماست
معدن سر الهی جان ماست
در لسان الغیب مظهر گفته ام
شمه از سر حیدر گفته ام
در لسانم نکته گفتار اوست
در حیاتم حالت دیدار اوست
پادشاه ملک بینش گشته ام
خاک درگاه ولایت سرمه ام
یا الهی در لسان الغیب من
نطق گویائی و سر این سخن
ابتدای نامه من اسم تست
نقطه سر یقینم بسم تست
ابتدا و انتهائی در وجود
زانملایک کرده بودندت سجود
در دو عالم غیر دیدار تونه
در حقیقت غیر گفتار تونه
از لسانم غیر تو نبود سخن
در حقیقت هم جدید و هم کهن
از تو گویائی عطار آمده
زانسبب بینای اسرار آمده
در لسانم گوش برآواز تست
مرغ جانم باز در پرواز تست
هستی اشیاء تو پیدا کرده
چشم نابینا تو بینا کرده
جوهر انسانست فیض مظهرت
باز گشت جمله باشد بردرت
جوهر مظهر ز گنج غیب تست
سرپنهانی بزیر جیب تست
در لسانم گفته سر نهان
در نهانم گفته راز عیان
هر چه گویم او ز گویائی تست
بینیش جمله زبینائی تست
پادشاها خیل و احشام توئیم
جملگی خرسند انعام توئیم
رحمتت عام است و ما شرمنده ایم
واندرین دیر کهن درمانده ایم
عجز داریم و نیاز و گمرهی
ایدلیل و رهنما بنمارهی
دستگیر ما توئی اینجایگاه
در حقیقت جمله را پشت و پناه
در لسان الغیب امیدم توئی
پادشاه ملک جاویدم توئی
عاشقان سرباختند در راه تو
این چنین سرلایق درگاه تو
بارگاه لامکانت دیده ام
همچو جاسوس فلک گردیده ام
گردشم بهر تو است اینجایگاه
کن دراین سرگشته بیدل نگاه
پادشاها رخ نمودی مست را
بستدی از وی تمامی هست را
قل هواللهست مدحت ایحکیم
اهدنا منک الصراط المستقیم
پیروی احمد مرسل کنم
بندگی خواجه قنبر کنم
احمد مرسل ترا بشناخته
شرع را بهر سیاست ساخته
احمد مرسل حبیبت ساختی
کسوت شرعش ببر انداختی
جای دادی نزد معراج خودش
غیر او کردی درین منزل ردش
مصطفی را تاج تقوی داده
کرسی شاهنشهی بنهاده
برگزیدی بر تمامی انبی آش
کرده سردار جمله اولیاش
او ترا اندر حقیقتها رفیق
در طریقت داده او را طریق
از تو میخواهم لسان الغیب را
پوشش و دفع نهان عیب را
پوششی بر عیب این بیچاره پوش
کن لسانم را ز بیهوده خموش
چون لسان تست در گفتارماست
هم عیان تست در دیدار ماست
پوششی برعیب این عطار پوش
جبه تقوی براین اسرار پوش
تولسان الغیب اورا داده
بحر اسرار خود او را داده
تو و را دردل نهادی راز خویش
در حقیقت کرده انباز خویش
چون در غیبش زخود بگشاده
در درونش جوششی بنهاده