" rel="stylesheet"/> "> ">

ستایش حضرت رسالت و شاه ولایت

کرده او را ستایش در کلام
ملک دنیا را بدو دادی تمام
قدر او را کس نداند در جهان
جز توای دانای سرغیب دان
مصطفی را معجزات سر اوست
در میان قدسیان این گفتگوست
مرتضی را هم ولایت داده
باب غیبی در دلش بگشاده
هر دو اینجا گوهر بحر تواند
رونق بازار این شهر تواند
مصطفی را مرتضی بشناخته
مرتضی را مصطفی بشناخته
هر دو یک گوهر درون یکصدف
سراین معنی بخوان از من عرف
هردو از یک نور ذات مطلق اند
در حقیقت پیشوای برحقند
سر تحقیق حقیقت دیده اند
لاجرم اندر شریعت دیده اند
دیدن ایشان نه همچون دید تست
حب ایشان مرجع توحید تست
دیده اند ذات حقیقت در یقین
هم ز سر اولین وآخرین
پیشوای راستانند در جهان
می برندت ای پسر سوی جنان
پیشوایند و امام و مقتدا
گفته این معنی بصد جاگه خدا
تو از ایشان جوی راه وحدتش
زانکه ایشانند سر قدرتش
عین حکمت اینجهان و آخرت
این حقیقت کشف گردد عاقبت
در لسان الغیب گویای حقند
در پس این پرده بینای حق اند
دیده حق بین بحق بگشاده اند
رو بوادی عیان بنهاده اند
واصل ذات خدا ایشان شدند
برنهان و آشکارا آگهند
در لسانم هست گویائی شان
در عیانم هست بینائی شان
در میان جان من بنشسته اند
وین لسان الغیب را بنوشته اند
این کتاب مصطفی و مرتضی است
مدحت سلطان و شاه اولیاست
من نیم گوینده گفتار او
او بگوید در لسان عطار کو
من نیم محرم در اسرار اله
لیک پی بردم از ایشان سوی شاه
من نیم گوینده اسرار او
اندرین معنی تامل کن نکو
این لسان الغیب ایشان گفته اند
بردل اهل دلان بنوشته اند
غیر را نبود در اینمعنی نصیب
همچو بیماری که ماند بی طبیب
پیش نابینا کتاب ما بداست
وآن کزین دوراست اینجا گه رداست
شیشه مکسور است پیش کوردل
پیش خورشیدند خفاشان خجل
رد بود پیشم مقلد در جهان
چون نمی بینم رخ ایشان عیان
من رخ ایشان بمعنی دیده ام
والضحی و هل اتی خوانیده ام
خوانده اند برمن کتاب عشق را
شسته اند از من تمامی فسق را
گفته اند بنویس اینجا گه لسان
تا بگیرند فیض از و خلق جهان
یک کتابی بهر ما اینجا نویس
کوری چشم حسودان خسیس
روبگو اینجا گه لسان الغیب را
حاجت اهل دلان را کن روا
سرمه بینش بکش بر چشم دوست
مغز اسرارش برون آورز پوست
کن زغیب آگه دل شب زنده را
زیر خاک افکن تن پژمرده را
کن خبر اهل دلانرا از خدا
چون درین آئینه پیدا شد صفا
ده خبر از سر آدم در جهان
چون زغیب آورده ایندم نشان
آدم خاکی ز حق جان یافته
هم زدرد دوست درمان یافته
او صدف بوده است و در در اندرونش
لاجرم شیطان شده اینجا زبونش
رو صدف بشکن که مقصودت در است
چون درین دریا صدف بی در پراست
آنصدف را جو که درش چون لسانست
همچو خورشیدی در اینعالم عیانست
روصدف بشکن که گردد تا عیان
آنچه پنهان بوده از چشم زمان
اینصدف جای بلا و محنت است
معدن رنج و بلای قربت است
لیک در بطن صدف پنهان دریست
گوش از آن سیاره تابان خوریست