" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت حال خویش

سرمه در چشمم اینجا گه کشید
دیدم آن نوری که میبایست دید
یافتم اورا که میجستم همه
خویش را دیدم شبان این رمه
خویش را در یافتم عطار رفت
دوست را بشناختم گفتار رفت
لب بدندان دوختم گشتم نهان
تا کنم بادوست حال خود عیان
دوست خوداز حال من آگاه بود
در همه منزل مرا همراه بود
ترک کردم گردش دور فلک
پای در دامن کشیدم چون ملک
ترک کردم صحبت اهل جهان
پاکشیدم از جمیع همرهان
کنج عزلت کردم اینجا اختیار
تا نگیرد آینه دیگر غبار
گشت دنیا پیشم اینجا خاکراه
دیگر اندروی نکردستم نگاه
حب اویم ذره دردل نماند
عشق پیداآمد و عاقل نماند
حب او چون ذره دردل نبود
کم کنم از بهر اودیگر سجود
تو و رادر تن چو دل بنهفته
باوی اینجا عهد و پیمان بسته
بازی بازی در زمین درمی کشد
تا بدار عبرتت در میکشد
او ندارد با کسی اینجا وفا
گرچو جانش پروریدستی ولا
چند گویم من بتو ترکش بگیر
زنده جاوید شو در خود بمیر
پیش ازمردن بمیروزنده شو
نه چو لحم کلب اینجا گنده شو
گربمیری توزخود زنده شوی
شاه شاهانرا یکی بنده شوی
باخود اینجا فکرکن ایجان من
چون لسانت یافت این احسان من
بهر تو خوانی کشیدم قاف قاف
جنی وانسی بگردش در طواف
خوان جنت راست کردم بهر تو
چونکه هستی اینزمان مهمان او
خوان جنت بهر بیجانان بود
این چنین جان بهر جان جان بود
اینچنین خوان مرغ باغ جنت است
پرش اواز کمال همت است
همتی باید ز دنیا بیشتر
تا دهد اثمارش اینجا گه ثمر
همره احمد شو و تجرید باش
در طریق مرتضی توحید باش
دیده حق بین گشا برروی ما
چند بینی خویش را ای بی وفا
من نیم عطار گویا در دنیست
اندرین کفر نه اسلام و دینست
من زخودبرخواستم گفتار کو
چشم را پوشیده ام دیدار کو
دیده دیگر در اینجا دیده ام
واز لسان الغیب بشنیده ام
از سرگفتار خود برخواستم
تخم این اسرار در دل کاشتم
مهر برلب ابکمم گشته لسان
تابماند در دهانم این زبان
عین گفتارم همه تجرید دید
در حقیقت لمعه توحید دید
هرکه او تجرید شد توحید یافت
حبه اسرار معنی راشکافت
بگذر از تقلید ایجان جهان
تاشوی واقف بر اسرار نهان
بگذر از تقلید تایا بی تو راه
این ندا باشد ز در گاه آله