" rel="stylesheet"/> "> ">

جهاد با نفس اماره

ای زیزدان بیخبر در اینجهان
چند گردی گرد این شیطانیان
بگذر از شیطان نفس شوم خویش
برتو چون کژدم زند اینجای نیش
نفس شومت میل زیبائی کند
همچو حیران زیب و رعنائی کند
نفس شوم خویشتن گردن بزن
بیش از آن کت خون بریزد پیرزن
ترک سودای خیال خام گیر
در خرابات جهان اینجام گیر
این چنین سودا برون کن از دلت
تا شود عقبی در اینجا گیر
این چنین سودا برون کن از دلت
تا شود عقبی در اینجا حاصلت
حاصل دنیا نماید بعد تو
میوه اش اینجا ندارد رنگ و بو
هر چه میگویم ترانشنوده
لاجرم چون مغز بیدی بوده
درکنی گفتار ما چون پیرزن
نیست مارا با تو دیگر این سخن
حب دنیا معجرت در سر کند
پیر گرداند ترا چون خر کند
مرترا در بیت نگذارد دگر
کوست پیرو احمق و نادان و خر
با چنین کس میکنی همصحبتی
ترک او کن گرنه اینجا کودکی
ای دنی بیحیای بوالفضول
کرده اورا تو اینجا گه قبول
با تو آخر چون زنان غیر جو
میکند آخر معاش نا نکو
در نگر خلق جهان عبرت بگیر
کوبه نگذارد یکی برناو پیر
جمله را رسوا کند اندر جهان
بعد از این بیرون برد زین خاکدان
مال ایشانرا برد ز نشان برد
که برد سرشان روانی از جسد
رد کند اینجای اهل مال را
ره دهد سوی خود اهل حال را
هر که با اهل جهان بازی کند
گه مرایشانرا بخود سازی کند
گه دهد بازی بدنیا شاه را
گه به بندد بروزیرش راه را
راهزن باشد جهانرا پیر زن
در نگر اینحال دیگر دم مزن
ای پسر اینجا مجال گفت نیست
سوزن عیسی جانرا سفت نیست