مشکلست سر حقیقت پیش غیر
گر همیخواهی که دانی کن تو سیر
مشکلست راز لسان عاشقان
پیش این جمع مقلد ایفلان
مشکلست آنچه بما پیوسته است
در لسان الغیب آندر سفته است
مشکلست پیش کسی کو جاهل است
کو سواد لوح مرد قابل است
هر که در دنیا ندارد حالتی
پیش دانا باشد او چون نصرتی
هرکه دانا او بعلم یار شد
در دو عالم سالک انوار شد
اینچنین کس را نباشد غیر دوست
زین لسانم گوش کن مقصود اوست
او شده فارغ زدنیا و ز دین
زآنکه سلطان بحکم اونگین
فارغ از آزار و از بیزار هم
برسر کوی بلاپاشیده دم
نه ز سر پروا نه از تاج سرش
نه ببزمش میل نه با منظرش
درنگر احوال اهل دل دمی
تا شوی آزاد از آه و غمی
اهل دل سوی دل آوردند روی
جملگی جستند زین دنیا و جوی
اهل دل فارغ ز مکر و ظلم و کید
باز رسته از لباس اهل شید
رفته اند از قید ایندنیا برون
گشته اند همصحبت اهل جنون
در جنون خود را مکمل ساخته
خانه عقل و خوشی پرداخته
در جنون یابی مقام امن دوست
اندر این میدان سر نادان چو گوست
در جنون عاقل ز خود گم گشته است
تا در ایندیوانگی پی برده است
من جنون دارم مکن عیبم در این
کس بدیوانه نکرده هیچ کین
من هم از اهل جنونم در سخن
فهم در گفتار ایندیوانه کن
تو مکن در گفت من بسیار عیب
زآنکه دارم این جنون از سرغیب
نیست گفتارم چو اهل عقل هیچ
روز پیشم عاقل افسانه هیچ
چونکه هستم واله و شیدای دوست
در جنون گفتار درویشان نکوست
در جنون بردیم اینجا ره بدو
عقل نبود پیش من اینجا نکو
من ندارم عقل دنیا ذره
نه ز خوان و لقمه او بهره
خلق اینجا کرده اند از من کنار
خاطرم زاینجال گشته برقرار
من ندارم بهره از اینجهان
جمله را انداختم پیش سگان
یک شکم سیری نخوردستم در او
از چنین جوعیست ما را آبرو
بهره نبود مرا از وصل او
زآنکه برسنگی ز دستم من سبو
بهره نبود مرا از نازکان
در چنین غم میروم از اینجهان
چون نصیب ما در اینعالم غم است
از فراق یار اینجا ماتم است
در فراق یار جان در باختم
تا وصال و غیبتش دریافتم
هرچه ازآن یارآمد مرهم است
اینچنین تریاک اینجا گه کم است
هرچه آید برسرم احسان اوست
جان من در قدرت فرمان اوست
در شریعت خاکراه دوستم
در حقیقت جان برای اوستم
بگذر از خود ای پسر دادار بین
همنشین ما شو و دلدار بین
هرکه باما همنشینی کرد رست
واز چنین دریای بی پایان گذشت
مردمی خواهم که اینحالش بود
کفر و دین اینجای پامالش بود
دوست را خواهد نخواهد هیچ چیز
این بود مرد حقیقت را تمیز
بینش اهل یقین اینجا خداست
هرکه این بینش ندارد اوعماست
بینش اهل یقین را دیده ام
واندرین سیر فلک گردیده ام
اندر این سیر است ما را گردشی
واندرین فرش است ما را با ششی
بهر کاری آوریدندم بدان
یکدمی بنشین و اینصورت بخوان
تا ترا معلوم گردد سر دوست
کاندر این میدان هزاران سر چو گوست
مرد میدان سخن اینجا لسانست
زآنکه اسرار نهانی اش عیانست
بهر کاری آمدم از پیش یار
تا ترا واقف کنم از سر کار
بهر کاری آمدستم در جهان
تا چرا غافل زمائی ای جوان