شه شوی گر شرع داری همچو من
وارهی از کفر و از عصیان تن
شرع میدان پوشش دنیا و دینست
رهنمای کاملان و صالحین است
شرع باشد همره نیکوی تو
در حقیقت اوست آب روی تو
هرکه او از شرع بیرون رفته است
در تن اینخاک بیسر مانده است
هرکه شرع مصطفی را خوار داشت
در زه کوری دو چشمش خار داشت
از شریعت تو قدم ننهی برون
تا نگردی غرق ایندریای خون
شرع پاس قلعه جسم تو است
در نکونامی یقین اسم تو است
شرع نبود اینکه خلقان میروند
در طریق دوست بیجان میروند
شرع نبود آنکه کردی کرد بد
گفت احمد را کنی اینجای رد
شرع نبود آنکه آزاری دلی
یا بزوری دست گیری منزلی
شرع نبود آنکه آری مال جمع
یا خوری خمری بنور روی شمع
شرع نبود آنکه آری ظلم پیش
یا زنی بر اهل دل اینجای نیش
شرع نبود آنکه کاری تخم بد
یا کنی اهل دلی اینجای رد
شرع نبود آنکه مال اهل دل
اندرین دنیا کنی برخود بحل
شرع نبود آنکه بفروشی ورا
در حقیقت نیست این معنی روا
نقره گیری و فروشی چون زرش
میروی برباد چون خاکسترش
میفروشی دین ز بهر درهمی
می نشینی برپلاس ماتمی
دین بدنیا میفروشی ای پسر
از خداوند کریمی بیخبر
بیخبر از عالم معنی توئی
زانکه داری پیش خود اینجا دوئی
دین ز بهر اینجهان برباد رفت
ذکر توحید خدات از یاد رفت
ای فقیه اینجاعجب شرع روی
همچو کلب مرده دراین کوی
شرع احمد کرده اینجای گم
از خدا شرمی بدار ای راه گم
شرع احمد نیست این منزل مرو
گرچه دارد او هزاران راهرو
راهرو باشند رهدان نیستند
در چنین وادی همی دان نیستند
نیستند اهل ضلالت در دو کون
از دوئی هستند اینجا لون لون
مرد یکرنگی است خوش همراه ما
اندرین روشندلی دیده خدا
گر خدا خواهی بیا یکرنگ باش
نه چو نادانان احمق دنگ باش
گر خدا دانی ببینی دوست را
چونکه داری مغز بفکن پوست را
حق شناسی کار اهل دل بود
هرکه نشناسد ورا غافل بود
حق شناسی نیست کار احمقان
مرد دانا بایدم از خود نهان
دوست دانا در جهان باشند پر
لیک نشناسند خرمهره ز در
در دریای یقین نشناختند
خویش را در قعر چه انداختند
تو در این عالم ز بهر دانشی
نه برای خورد و کرد و باششی
تو در این عالم نمیدانی خدا
سوی یزدان نیستت حاجت روا
تو در این عالم بخود درمانده
همچو کلبی در پس در مانده
تو در ایم عالم شدی مست جهان
کی بیایی دوست را اندر عیان
تو شدی مست شراب حرص خویش
زان خوری هر لحظه اینجا زخم نیش
گر بصورت آدمی اما ددی
پیش آنکس کو شناسد حق ردی
رد بود آنکس که حق نشناخته
دین ز بهر درهمی درباخته