ای فقیه اینجا شدستی بت پرست
بهر این جیفه کنی هر جا نشست
تا بگیری شاد اینجا درهمی
یا خوری یک لقمه نان بیغمی
این نباشد راه شرع دید دوست
ردکنی مغز و روی در سوی پوست
ای شده در جهل آغشته بخون
در درون هاویه رفته نگون
تو چرا مغرور دنیا گشته
خویشتن را زار و رسوا کرده
درنگر در حال خلق روزگار
کاندرینجا مانده تو خاکسار
مالشان درماتم ایشان خورند
چونسگان برخاک ایشان میزنند
جملگی رفتند ز اینجا زار زار
این چنین مستی بسی دارد خمار
جملگی رفتند آخر از جهان
غیر حسرت هیچ نبرده زینمکان
مایه دنیا ز حسرت ساخته
آه واویلا در او انداخته