فقر میدان زندگی دل بود
از یقین دوست کی غافل بود
فقر پاکی دل است و نور جان
لیک خود را کرده از خلقان نهان
فقر فخری گفت شاه اولیأ
از من است و اوز من گشته جدا
روبفقرم دست زن ایمرد پاک
تا نگردی اندرین ویران هلاک
روصفای خویش را از فقر گیر
تا شوی واقف ز اسرار امیر
فقر سلطان دل است و شاه تن
نیست در فقری چنین کس را سخن
پیشوای اهل فقر است مرتضی
فقر را گیر و باو کن التجا
فقر با عطار گشته همنشین
ظاهر و باطن تو بگشا چشم و بین
فقر با عطار گشته همزبان
گوش کن اسرارش ایندم از لسان
پیش تو عار است فقر اهل دل
ای غنی این خواجگی اینجا بهل
خواجگی بگذار و درویشی گزین
با فقیران باش اینجا همنشین
همنشین فقر در جنت بود
از خدا حقا بر او رحمت بود