" rel="stylesheet"/> "> ">

نصیحت عزیزان

ای عزیز من دمی هشیار باش
واز جهان و هستیش بیزار باش
ای عزیز من توئی در در صدف
چند گردی بر روی دریا چو کف
در گرفتاری دنیا جان دهی
لاجرم ز اینجای بی ایمان روی
در گرفتاری دنیا مانده
همچو شیطانی ز درگه رانده
در گرفتاری دنیا دین رود
مرد دنیا از جهان غمگین رود
این جهان دارد بسی همچون تویاد
خاک شاهان جهان داده بباد
جمله نوشیدند جام موت را
کس نمیداند یقین این صوت را
جای باشش نیست این دنیای دون
بگذر از وی چند باشی در جنون
با چنین کس زندگانی میکنی
آتشی در حاصل خود میزنی
ای پسر بسیار در دنیا مپیچ
زآنکه دارد او بدست خویش هیچ
چون سبد در آب باشد این جهان
چون برآری اش نیابی قطره زان
این جهان باشد سراب چشم تو
می کشد از تشنگیت آه از او
میبرد در سوی آبت تشنه لب
تا بریزد خونت اندر عین تب
می بمیرد در غم آن آب زود
زان زیان ایدل نداری هیچ سود
در زیان رفتی و سودت این بود
اندر این منزل ترا کی دین بود
دین نداری گردرم گیری بدست
چند گویم با توای درهم پرست
درهم دنیا تو کردی جمع پر
این زمان برخیز و بربالاش مر
چون بمیری آن نصیب دیگرانست
پیش اهل دید این معنی عیان است
میخورد گوید که لعنت برتو باد
با چنین تکبیر آرند از تو یاد
لعنت حق اغنیا را از خداست
دوزخ و زقوم ایشانرا سزاست
هر که در حب جهان رفت از جهان
تو او را از دوزخ آزاد مدان
هرکه دینار جهان را بسته است
خویش را با کافران پیوسته اشت
هرکه سوی این جهان بگشاد چشم
او بکوری داده است برباد چشم
چشم بگشا کاسه های سر به بین
همچو قارونشان گرفته این زمین
اهل دنیا را نه ایمان نه خداست
ایندو روزه لذتش اینجا بها است
اهل دنیا مست خمر کهنه اند
در چنین آلودگیها مرده اند
غمخور دنیا فراوان دیده ام
رشته ایشان ز خود ببریده ام
ای پسر شومست، روی اهل جاه
گر به بینی رویشان گردی تباه
رویشان شومست شومی را مبین
چند گویم دوری از مرد چنین
مرد دنیا را بود دنیا رفیق
میکشد اورا بدار چار میخ
چند گویم واقف خود شو دمی
برجراحتهای خود نه مرهمی
این چه اوقاتست کردی صرف تو
در لسان ما نیاید حرف تو
تو برون رفتی ز راه اهل دل
همچو قارون رفته در زیر گل
میروی نادان ز دنیا خوار و زار
چون نکردی بهر سبحان حق تو کار
کار عقبی را نکردی راست تو
زآنسبب ماندی تو سرگردان در او
راه مردانرا نرفتی یکدمی
نه ز تو مجروح دل را مرهمی
مسندی انداختی در خاکدان
برسر مسند بخفته چون زنان
جون زنان غره بناز و شیوه
گاه چون حیزان بزیر پرده
خویش را در پرورش داری بسی
کی کنی اینجا تو پروای کسی
ای بخود مغرور از کبر و منی
دمبدم از اینجهان جان میکنی
میرود از دستت این دنیا بحیف
می نهد شیطان ترا در زیر سیف
با سیه دل راست ناید گفت من
سالها گر گوئیش اینجا سخن
آن سیه دل نشنود گفتار دوست
روی او دیدن در اینجا نه نکوست
روی جمله اغنیا میدان تو شوم
بر فقیران میکنند اینجا هجوم
با فقیران بد روند اینجایگاه
رانده اند ایشان ز درگاه خدا
بر فقیران رشگ دارند از حسد
میکشند جان فقیران از جسد
اینچنین افعال پیدا کرده اند
خویش را بدحال و رسوا کرده اند
ای بافعال بدی درمانده
بر مثال اهل خیبر مانده
از بدی کس را مراد دین نشد
هرکس از بد دور شد غمگین نشد
بد بود افعال شیطان لعین
گرتو پاکی از بدان دوری گزین
بد فعالی دارد اینجا گاه ترک
می دراند او کسانرا همچو گرگ
بد فعالی دارد اینجا گاه یار
میزند او نیش دندان همچو مار
بر فقیران نیش دندان میزند
درد بر جان فقیران می نهد
گر تو مردی مرهمی بر دردنه
یا تهی نانی به پیش مرد نه
یا مراد دردمندی را برآر
تا بگیری حور جنت در کنار
ورنه چون اهل جهان درمانده
همچو شیطان مرز درگه رانده
اهل دنیا سربسر افسرده اند
از طریق یار ما وامانده اند
هیچکس دید برون ز آلودگی
غیر از آن اثنا عشر ای متقی
هیچ دیدی تو بدنیا آنکسی
کو ندارد در جهان دل واپسی
من چو ایشان ترک دنیا کرده ام
پی به ایمان هویدا کرده ام
من ندیدم مرد وارسته چو خود
تن بپوش جوشن و سر زیر خود
لیک حیرت دارم از افلاک تن
کو چرا دربر کند هر دم کفن
ما دراین سر زار و حیران آمدیم
چشم بردیدار جانان آمدیم
من درین دم آگهم از سر دوست
زآن ز بحر دوست این آبم بجوست
من دریندم آگهم از دید یار
گر چه پیش تو نیارم در شمار
ما به پیش یار مقبول آمدیم
پی روان شاه مقتول آمدیم
ما بدانستیم آن دلدار را
تو مباش اینجای در انکار ما
تو مشو منکر یقین دوست بین
روغن این مغز عین پوست بین
نیست اندر مذهب رندان بدی
دور کن از خویشتن اینجا ددی
از بدی خویش شو اینجا بدر
تا بیابی از کلیم حق نظر