ای پسر در جهل ماندی تا ابد
چون ندانستی ز اسرار صمد
ردکنی مرد خدا را در جهان
لاجرم گیرد بمرگت این لسان
وای برآنکس که او را رد کند
بیخ اسرار دل خود را کند
تو مشو اینجای مارا یاربد
توبه کن تو زود رو سوی احد
تا خلاصی یابی از این جاهلی
لیک باید ترک کردن کاهلی
کاهلی کار خردمندان مدان
گفته ام با تو بسی در این لسان
چند گویم ترکککن خود روئیت
دیگری زین ظلمت پر گوئیت
چند گویم با تو بشنو راز من
واندرین اسرار شو همباز من
تو مگر دنگی نداری این خبر
زود باشد کت نماند این اثر
پند اهل فضل را در گوش گیر
با خود آی و یکزمانی هوش گیر
رد مکن گفتار پیر خویش را
برخود اینجا برمزن این ریش را
گفت پیر خویش را از جان شنو
با چنین اسرار بی پایان گرو
تا به بینی منفعت از او بسی
وارهی از دیدن خار و خسی