" rel="stylesheet"/> "> ">

احتراز از مجالست جاهلان و گریز از بدان

پیش نادان اندرین دنیا مرو
زانکه پیش اوست اینجا جان بجو
پیش نادان عمر خود ضایع مکن
گفته اند پیران دانا این سخن
هرکه با نادان بسر برده شبی
جان او می آید اینجا بر لبی
هرکه با نادان شبی بنشسته است
تا بروز مرگ او دلخسته است
هرکه با نادان نشست و خاست کرد
خویش را بردار دزدان راست کرد
هرکه با نادان کند همصحبتی
بیشکی گردد بعقبی دوزخی
دوزخی دارم ز دست همنشین
گر نمی دانی یکی اینجا به بین
تا بدانی حال اهل درد را
ترگ گیری صحبت نامرد را
من ندارم با کسی اینجا نشست
غصه پر از بدان برمن گذشت
از بدان ایمن نباشی هیچ وقت
گر همیخواهی که باشی نیک بخت
از بدان مرد خدا دوری گرفت
رفت کنج خلوت و حوری گرفت
از بدان هرکو کناره کرده است
حکم اوبر سنگ خاره کرده است
از بدان اینجا نباشی ای جوان
جاهلان را هم ز پیش خود بران
از بدان تو روز نیکوئی مجو
راز دل را نیز با نادان مگو
از بدان هرگز نجوئی هیچ چیز
نیستند این قوم از اهل تمیز
از بدان آزرده گشته انبیا
جور پر دیدند از ایشان اولیا
از بدان جور فراوان دیده ام
در دل شبها بحق نالیده ام
از بدان دلخسته ام در اینجهان
با فغان و درد و زاری همزبان
از بدان دارم دلی پر درد و سوز
در سیاهی است ما را دیده روز
از بدان ویران شده ملک دلم
لیک جانان گشته اینجا واصلم
از بدان کرده خلاص اینجا ویم
ورنه گشته خشک اینجا نیم
از بدان جانان مرا کرده خلاص
در لسانم او نهاده سر خاص
از بدانم در جهان آزاد کرد
خانه ویران من آباد کرد
از بدان در راستی یابی امان
کوش اندر راستی اینجا بجان
روتو اینجا باخدای خویش باش
تخم نیکوئی در اینعالم بپاش
بر فقیر و زیردستان رحم کن
تا ترا ایمان بودبشنو سخن
زینهاری پند من در گوش گیر
شربت نور صفاتم نوش گیر
زینهاری کنج کوهی کن تو جا
تازغم یابی نجات و از بلا
زینهاری تا توانی گوشه گیر
وین نصیحتهای مارا توشه گیر
زینهاری دل نه بندی در جهان
بگذر از وی روی کن سوی جنان
در جهان غیر از بلا و درد نیست
لیک واقف باش کو بی مرد نیست
تیغ بردست و ستاره بهر آن
تاکند قطع سر نادان روان
از برای راستان استاده است
کجروانرا دل بخون بنهاده است
ظالمانرا میکند اینجا قصاص
ظاهر است برما و تو ای مرد خاص
من ورا دانستم اینجا نزد خود
گفت این مرهم بنه بردرد خود
مرهم او بود ما را ذوق جان
آن شفای دل بماند جاودان
مرهمش اینجا شفای درد بود
شربت از دست خودم در خورد بود
مرهم دلدار ما را شد شفا
گشته ام آئینه گیتی نما
روی آن دلدار دیدم روبرو
گفت ای عطار پرکن این سبو
در سبوی خم خود انداز می
بشکن اینجام جم و خمهای کی
این لسان از آنسبو دارد شراب
تا خورند رندان بدلهای کباب
پس می از جام لسان ده خلق را
پاره گردان خرقه های زرق را
در خرابات جهان بنشین دمی
پاش درد بیدلان را مرهمی
برحریفان جهان پیمای می
از دم عود و ز نالشهای نی
بعد از آن زین دایره بیرون مرو
وین ندا از صوفیان دل شنو
مست شو اندر سماع و چرخ زن
ورنه بنشین در پی آن چرخ زن
در پی چرخ زنان بنشسته
همچو نامردان درو دل بسته
بیره زال دهر را کردی نکاح
نیست این مکاره از اهل صلاح
ده طلاقش ورنه خونت میخورد
گر سخن گفتی زبانت میخورد
او نهد بالش نرمت هرزمان
تا سرت برد ز تن یا خود زبان
خویش را در صورت آرایش کند
برسر بستر ترا مالش کند
همچو طفلانت کند اینجا بخواب
بعد ازآن خونت خورد همچون شراب
میخورد مالت که میراث من است
بهر روح دیگران جسمت کم است
روی از آن گردان اگر مرد منی
ورنه اندر دست او جان میکنی
روی خود گردان ازو دلشاد شو
واز چنین بند گران آزاد شود
یارکرده آگهم از سر او
دور شو عطار از این رنگ و بو
یار بنموده مرا اینجای راه
پاک کرده جسم ما را از گناه
راه بنموده است ما را سوی خویش
غم ندارم از هزاران زهر نیش
یار را بشناس اگر غافل نه
همچو اهل کفر بر باطل نه
یار را بشناس در خود کن نظر
گر ترا هست از درون خود خبر
یار را بشناس از او غافل مشو
ورنه شیطانت کند اینجا گرو
هرکه او خود را شناسد در جهان
او بود قطب زمین و آسمان
نیست بهتر از شناسائی خویش
بگذر ای نادان زرسوائی خویش
تو ز نادانی شوی رسوای خلق
پاره گردان برتن ایسالوس دلق
هست رسوا آنکه او در جهل مرد
پرشده پیمانه اش اینجا ز درد
بگذر از جهل و بزن صیقل دلت
گر همیخواهی که یابی حاصلت
بگذر از جهل و بدان اسرار دل
تا نباشی پیش حق سبحان خجل
بگذران خود را زجهل این جهان
تا شود حاصل ترا سر نهان
هرکه از اهل جهان برخاسته
باغ جنت را ز خود آراسته
سالها رفتی بجهل و حال نه
جان بداده بهر مال و مال نه
مال گردابیست افتاده در او
جان بسختی عاقبت داده در او
این جهان با کس ندارد آشتی
افکند کس را درون آتشی
این جهان بسیار دارد گمرهان
میکند بردانش اینجا امتحان
ما برای دانش اینجا آمدیم
کام خود از دانش اینجا بستدیم
تو ز دانش غافلی ایمرده دل
چند باشی همچو نادانان خجل
تو نه آگاه از حال دلم
زآنسبب گوئی در اینجا باطلم
باطلم گوئی ز سوزی گفته ام
بهر تو آش عجایب پخته ام
در زنم در خرمنت آتش شبی
یا نهم برداغ قلب تو تبی
یا کنم رسوای خلقت در جهان
یا کنم همچون سگت در ریسمان
واقف خود باش و اینکار عظیم
کرده برخود حرام اینجا مقیم
روبسوی هاویه کردی بجهل
پیش دانایان شود اینکار سهل
کار بد از جاهلان پیدا شود
همچو مردودی که او رسوا شود
ور چنین رسوای ماند تا ابد
اینچنین گمراه کی بیند احد
حال اهل درد کی داند لئیم
میرود از اینجهان با خوف و بیم
حال اهل دل نمی دانی برو
گوشهگیر و حشیشش میدرو
حال دل دانسته اینجا که چیست
بیت الله است و ملک هرولیست
تو شناسای دل بیننده شو
واندر و پنهان چو شب دزدنده شو
هرکه بشناسد یقین خویش را
او بداند آخرین خویش را
تو برای دانش اینجا آمدی
نه برای ظلم کردن آمدی