" rel="stylesheet"/> "> ">

خودداری از آزار صاحبدلان

هرکه کرده شفقتی بر اهل راز
او نیابد در ره کوره گداز
هرکه دارد با خدای خویش کار
او نیازارد دلی را هوشدار
هرکه دارد آرزوی جنتش
از دلی برداشت باید محنتش
بار دل بردار از اهل دلان
تا گشاید بر رخت باب الجنان
باردل هرکس که بردارد ز دل
او بروز حشر کی ماند خجل
بار دل از جان نادان دور کن
چون سلیمان خدمت آنمور کن
بار دل نیکو بود برداشتن
تخم نیکی را بعالم کاشتن
بار دل دارم ز جور مردمان
باکه گویم اینچنین جور ای جوان
بار دل بسیار دارم زآنلعین
از برای گفتن مظهر یقین
بار دل پیش خدا بردم از او
چون بسی تیر جفا خوردم از او
بار دل مردان کشیدستند بجان
خاصه از بهر ولای خاندان
بار دل بردار ای مرد خدا
از دل سوزنده مجروح ما
بار دل هرکس که بردارد بلطف
کی بشوید روی او شیطان بتف
بار دل برجان دانا مینهی
جاهلان را خلعت اینجا میدهی
میشوی همباز شیطان در جهان
میکند برتو خدا لعنت بدان
ظلم باشد آنچه برخود دیده
خویش را در طوق لعنت کرده
تو مرو دنبال شیطان ای جوان
ورنه می افتی بلعنت جاودان
تو مرو دنبال شیطان زینهار
از چنین راه بلا شو برکنار
اندرین دنیا شیاطین پر بود
جملگی شان صورت جان خور بود
میفریبند خلق را اندر جهان
غافلند از پادشاه قهرمان
میفریبند اهل صورت را بدم
در چنین غفلت ندارد هیچ غم
اهل صورت را بصورت بستگی است
این چنین صورت مقام جاهلی است
تو بسی صورت پرستی کرده
در چنین صورت ز عالم رفته
صورت داناست نفس جاهلی
برتراش این نقش اگر تو کاملی
نقش دنیا را کشد شیطان بزر
بعد از آن آنرا کند بهرت کمر
آنکمر در ماتمت بدهد بکس
با تو میگویم نگهدار این نفس
آنکمر در گردنت محکم کنند
همچو اویت سوی آنزندان برند
هیچ میدانی چه میگویم بتو
غافل از سنگی که بشکستت سبو
همره شیطان مشو غافل ازو
در زمان میسازدت بی ابرو
با تو شیطان همرهست از غافلی
دور شو از او اگر نه جاهلی
بوی یوسف بشنو ای یعقوب پیر
تا شود روشن ترا عین بصیر
بوی یوسف اندرین پیراهن است
چشم بگشا کاین حیات این تن است
یوسف و یعقوب و پیراهن توای
نار و ابراهیم و این گلشن توای
از تو بیرون نیست اینجا هیچ چیز
آنچه هست اینجا توئی ای باتمیز
تو چرا اینجا کنی خود را بگم
گرنه مرده روان برخویش جم
مرده کی یابد وصال دوست را
گر نیندازد ز خود این پوست را
مرده آنانند کز خود غافلند
پیش دانایان معنی جاهل اند
مرده آنانند که نادان رفته اند
در کمند صید شیطان گشته اند
مرده آنانند که دنیاشان خوشست
کرده اند در اینچنین جائی نشست
هرکه را دنیا شده با او قرین
همچو قارون میرود زیر زمین
تو باین دنیا مکن دل بستگی
تا نماند در دل تو خستگی
تو دراین دنیا شدستی در گرو
آنچه کشتی اندر او میکن درو
تو در ایندنیا چرائی بیزبان
گر خرد داری ببر از این مکان
تو از این دنیا نداری غیر آز
برحذر میباش ازین کهنه گراز
هر که از مستی خود بگذشته است
او بذات پاک خود پیوسته است
هستی دنیا ندارد اعتبار
جهد کن خود را از این ظلمت رآر
هستی دنیا کند اینجات نیست
دان که اینهستی ترا چون دوزخی است
هستی دنیا مرا در نیستی است
در چنین وارستگی صد آگهی است
هستی خود را ز خود برداشتیم
ملکت دل را باو آراستیم
هستی خود کرده ام زیر وزبر
یکدمی در نیستی ام کن نظر
هستیم اینجا فلک درهم شکست
در زمین نیستی این طاق بست
هستی ما را فلک در چرخ برد
زیر این چرخ اینچنین گشتیم خورد
زیر چرخ این دو سنگ آسیا
مو سپیدم شد ز گرد حنطه ها
در چنین پیری جوان بخت ویم
لایق تاج و سر تخت ویم
عدل او بگرفت روی این زمین
نصرت الله است با من همنشین
حال من بنگر دمی خوشحال شو
واز چنین خواب گران بیدار شو
حال دنیا را بسی آشفتگی است
مرو را مرداری و آلودگی است
حال دنیا مردن و بیماری است
آوخ و فریاد و داد و زاری است
دیگ آب مرده داری بیار
همچو مستی داری اینجا گه خمار
دیگ تو پر از خیال خام شد
صحبت از این روز همچون شام شد
تو دراین دیگی فتاده همچو خام
چون شود پخته بود برتو حرام
اسم خامی از دلت بردار تو
تا شوی زین پخته برخوردار تو
سر بنه در راه تسلیم الاه
تا دهد سلطان معنی ات پناه
سربنه تا وارهی از سرکشی
تا یکی گردی بگرد ناخوشی
سربنه بر آسمان همچون فلک
تا شوی همسایه حور و ملک
سربلندی حال درویشان بود
نه فلک در پنجه ایشان بود
سربلندی تاج سلطان دل است
فقر حاصل کن که اینش منزل است
سربلندی همت یاران بود
نعمتم از برکت ایشان بود
یار ما شو چونکه جانان یار ماست
وین لسان سررشته اسرار ماست
از لسان من شنو آواز هو
از زمین و آسمان و کو بکو
مظهر سرعجایب این لسانست
ورد اوراد تمام حاملانست
جان ز جانان زنده دارم تا ابد
غیر این در پیش عطار است رد
حکم و اسرار همه پیش ویست
حشر و نشر و کارخانه در پی است
ما فقیرانیم در دنیا به بند
چشم بر آزادی آنهوشمند
ما در این دنیا بغم بنشسته ایم
شادی اورا بدل پیوسته ایم
هیچکس را دیده اینجا مقیم
رفته اند جمله بزیر این کلیم
تا در آخر حال آنجا چون بود
عقل از این فکر چون مجنون بود
از چنین فتنه کسی آگاه نیست
چون درین پرده کسی را راه نیست
هرکه از فتنه شود اینجا خلاص
چون مسیحا باشد آنجا مرد خاص
واقف خود باش و شو از کفر دور
تا چو موسی ره دهندت سوی طور