" rel="stylesheet"/> "> ">

اشاره باینکه سالک را درد باید تا دوست را شاید

هرکه او دردی ندارد جاهل است
نی به پیش دردمندان قابل است
هرکه او دردی ندارد بی بهاست
کر ته تقوای او اینجا قباست
هرکه او دردی ندارد مرده ایست
در ره واماندگان وامانده ایست
زین نصیحت درد دارم در جهان
ناید ایندرد چنین اندر شمار
در درون درد دیدم یار را
زان شفا دارم من اینجا در بقا
در بقا اسرار مردان گفته ام
در فنا دیدار جانان دیده ام
تو نه پنداری چو دیگر شاعران
مست گفتارم من اندر این لسان
سالها در درد دل پالوده ام
خون دل باشد بخلوت داده ام
سالها در درد بودم چون صبور
تا که گشتم واصل دریای نور
سالها سنگ ملامت خورده ام
تارهی در کوهی جانان برده ام
سالها از ظالمان دون نواز
بوده است ما را در این بوته گداز
سالها در درد پیمودیم راه
این زمان داریم در وصلش پناه
سالها در درد همزانو بدیم
با دل مجروح پر از خون بدیم
سالها در بوته تن در گداز
سالها در خلوت دل در نیاز
سالها با جور و محنت کرده خو
سالها برده بمیخانه سبو
سالها در بند و زندان بوده ایم
سالها همراه رندان بوده ایم
سالها با دوست همزانو بدیم
سالها از درویش مجنون بدیم
سالها در مکه میجستم ورا
سالها در مصر و شدم و درعلا
سالها در گرد عالم جستمش
سالها در دیگ این تن پختمش
عاقبت دریافتم او را ز خویش
گفت سرگردان چرائی سینه ریش
در نگر در خویش و دریابم ز خود
می نبندی بعد از این بابم ز خود
من ترا جانانه و همخانه ام
همچو آبادی درین ویرانه ام
گر شوی غافل ز من امروز تو
کی شوی اینجایگه فیروز تو
تا ابد مانی بجهل کفر خویش
چون ندیدی یار خود اینجای پیش
پیش تست یارت ازو دوری مکن
برخودای نادان چنین زوری مکن
روز یار خود چرا بر تافتی
زآنسبب اورا همی نشناختی
روی بر روی تو بنهادست یار
دست در آغوشت آورده نگار
روز عطار این عیان بنیوش تو
همچو حلقه ساز این در گوش تو
همچو من بشناس اینجا دوست را
در بغل نه مغز و بفکن پوست را
سالها همسایه درد دلم
چون سرشته او ز درد اینجا گلم
سالها در فکر این دردم حزین
تا چرا با ما شد او اینجا بکین
در درون درد رفتیم از جهان
این لسان در درد میگویم بدان
درد دل بسیار دارم ای عزیز
جور بیحد دیده ام از بی تمیز