" rel="stylesheet"/> "> ">

دراینکه مرگ برای کاملان موجب حیات ابدی است

رو خبر از حال خود اینجا بگیر
پیش از آنروزی که گویندت بمیر
مرگ حقست و حیات جان حق است
هرکه این معنی نداند احمق است
مرگ می آید برت ای بی خبر
تاکند از جسم جانت را بدر
هیچ فکر خود نداری در جهان
همچو خر میری و یا همچون سگان
فکر خود کن دست از دنیا بدار
جان خود کن پیش آن سلطان نثار
فکر خود کن از جهان بی وفا
تا شوی وارسته از کفر و خطا
فکر خود کن ورنه نادان میروی
واز جهان دون نه آسان میروی
فکر خود پیش از جهان رفتن بکن
بشنو از عطار ای نادان سخن
از جهان هرکس که او آلوده رفت
با مقیمان جهنم گشت جفت
گر همیخواهی که گردی پاک تو
چون جهانداران مشو غمناک تو
گر ترا او دشمن و گر دوستست
عاقبت چون آتشی در پوستست
گر همیخواهی از این دنیا امان
روبگردانی ازو چون کاملان
گر همیخواهی بهشت و یا نعیم
باش در راه وی اینجا مستقیم
راه بی پایان بود در پیش تو
یاد این منزل مکن درویش تو
ترک کن با ما نفاق و جور و زور
تا شوی وارسته از غوغای گور
کرده آزار اهل دل بسی
کی رسد اینجا بفریادت کسی
کرده آزار دلها صبح و شام
روضه رضوان بخود کردی حرام
تو بیازردی مرا در این جهان
این زمان دار بلایت شد مکان
پر بیازردی دل مجروح من
کی بیامرزد دل مفتوح من
ای بدوزخ سرنگون افتاده تو
تن بسوی هاویه بنهاده تو
جهد کن تا کس نیازارد ز تو
ورنه باران بلا بارد ز تو
جهد کن بردار ظلم از راه خویش
از چنین پندم شوی آگاه خویش
بعد از آن دست کرم را برگشا
اهل دل را گوی اینجا مرحبا
جهد کن اندر کرم تا جان شوی
همنشین سرور مردان شوی
در کرم دنیی و عقبی زان تست
نعمت شاه نجف بر خوان تست
در کرم با ما بیا در خوان نشین
نه برو با ظالم و سلطان نشین
از کرم دارم ز حق صد نعمتی
از دلم برداشته او زحمتی
شاد و خندان و خوشم اینجاز دوست
صورت و معنی من اینجا ازوست
شاد و خندان میروم از این جهان
سهل شد بر من جفای این سگان
شاد و خندان سوی جانان میروم
راه پر خونست آسان میروم
شاد و خندان یار خود را دیده ام
همرهش گرد جهان گردیده ام
شاد و خندان گفتم این اسرار را
تا به بینی اندرو دیدار را
شاد و خندان دلبرم آمد ببر
گر تو داری دیده درمن نگر
شاد و خندان آمدم از کوی دوست
باز گشتم در حقیقت سوی اوست
شاد و خندان باش اینجا یار بین
لحظه با اهل درد اینجا نشین
شاد و خندان از غم خود آمدم
در حقیقت محرم خود آمدم
شاد و خندانم بکنجی فرد من
صبر کردم در بلا و درد من
شاد و خندانم بکنج فقر دوست
گشته ام پنهان بزیر چتر دوست
شاد و خندانم بجانان صبح وشام
سلطنت دارم به از سلطان شام
شاد و خندان صبر دارم در بلاش
چون رسیده سوی من اینجا عطاش
شاد و خندان میروم نی غمزده
نیستم چون خواجگان ماتم زده
شاد و خندانم بهر چه حکم اوست
دیگر اینجا نه محل گفتگوست
شاد و خندان در بلای او بدم
شکر گویان از جفای او بدم
شاد و خندانم ماتم خود داشتم
صحبت اهل جهان بگذاشتم
شاد و خندان این جهان پیموده ام
بعد از آن در خلوتش بگزیده ام
خلوتی دارد بدان با بوی خویش
سر نهاده بر سر زانوی خویش
خلوتی دارم بکنج عزلتی
واز جهان دارانش دارم نفرتی
خلوتی دارم بکنج بنشسته ام
واز همه خلق جهان وارسته ام
گشته ام از خلق در معنی نهان
کس نمیداند مرا اینجا عیان
سر ز جیب سر حق کردم برون
گشته ام همصحبت اهل جنون