ظاهرم اما بزیر پرده ام
توتیای چشم معنی گشته ام
ظاهرم اما نهان دوستم
آفتاب و ماه و بحر و جوستم
ظاهرم چون آفتاب اینجا بدان
لیک زیر ابر تن گشتم نهان
ظاهرم چون ماه در افلاک من
سر زده بهر تو از این خاک من
ظاهرم از باطن اینجا با خبر
چشم خود بردوز و برماکن نظر
ظاهر و باطن مرااینجا یکی است
پیش احول بین نادان این شکی است
ظاهر و باطن مرا داده است دوست
لیک همچون دیگرانم زیر پوست
سرما را همچو ما داند کسی
قدر ما نشناسد اینجا ناکسی
سربلندی من از سبحان بود
کی مرا پروای این شیطان بود
از یقین غیب میگویم سخن
مرد معنی ام در اسرار کهن
سربرآوردم زسر غیب من
زان ندارم اندر اینجا عیب من
سربرآوردم ز جیب قدرتش
میکنم اظهار علم و حکمتش
سربرآور همچو موسی از تراب
چشم بگشا و خضر اینجا بیاب
سر برآوردم به مجذوبی خویش
چون بدیدم صورت حالات پیش
سر برآوردم به مجذوبی عشق
سیر کردم مکه و مصر و دمشق
کوفه و ری با خراسان گشته ام
سیحن و جیحونش را ببریده ام
بلکه هندستان و ترکستان زمین
رفته چون اهل خطا در سوی چین
ازدر توقان به سرحد فرنگ
رفته و دیده اوان رنگ رنگ
اهل دل با خلق همره نیستند
واز تمام هستی خود نیستند
من چو اهل دل نهان گشتم ز خلق
تا نیاویزندم اینجا گه بحلق
سربرآوردم ز جیب معرفت
دیده اسرار یقین آخرت
در شریعت آنچه شرطست کرده ام
گفت احمد بر دلم بنوشته ام
در شریعت همچو پاکان نیست شو
جهد کن این کشته را اینجا درو
سربرآوردم در این دنیا بفقر
دیدم از بالا حقیقت تا بقعر
سر برآوردم ببد نامی خویش
کو کسی تا مرهمی مالد بریش
گشته ام پنهان ز خلق روزگار
پیش من یکسانست این لیل و نهار
پیش ازاین با خلق بودم روز و شب
واز جفاشان بودم اندر تاب و تب
این زمان از خلق کردستم کنار
چون خزانم گشت اینجا نوبهار
گشته ام بیزار از خلق جهان
پشت من از جور ایشان شد کمان
سرنهادم در بیابان خدا
هرچه آید برسرم زو مرحبا
بحر و بر ببریدم و خود یافتم
زآنسبب روی از خسان برتافتم
این زمان دانسته ام خود را یقین
کشف شد بر من همه اسرار دین
سرلو کشف الغطا پیش من است
چون لسان مرتضایم در تن است
گرتو همچون من بدانی خویش را
کی زنی بر اهل معنی نیش را
هرکه دانسته است اسرار ازل
کی باهل الله دارد او جدل
هر چه با ما میکنی با خود کنی
در چنین بدبختی اینجا جان کنی
چند گویم ترک کن اینجا بدی
همچو دیوانه درینجا بیخودی
بلکه دیوانه ز تو بهتر بود
چونکه جورش در جهان کمتر بود
ورد خود کردی جفای اهل دل
میروی از اینجهان خوار و خجل
جانداری پیش جانان ای پلید
بی سعادت کی بود اینجا سعید
این چه حال است پند ما را نشنوی
همچو بوف کهنه در ویران نوی
اندرین ویرانه کی یابی مرا
پرشم بوده است در ارض و سما
خاک این ویرانه برسرمی کنی
همچو کرم پیله برخود می تنی
این لسان ما برای صادقانست
مرهم درد دوای صابرانست