هر که جانان یافت خود را گم کند
همچو یونس راه در قلزم کند
هرکه جانان یافت با جان همرهست
او ز اسرار لسان دان آگهست
هرکه جانان یافت از تن فارغ است
از جهان و خلق و خوردن فارغ است
هرکه جانان یافت در تن ننگرد
بلکه در فردوس و گلشن ننگرد
هرکه جانان یافت از عالم گریخت
جام حرص باده دنیا بریخت
هرکه جانان یافت جان و دل شود
بر یقین دید خود کامل شود
هرکه جانان یافت وارست از جهان
او شده همصحبت روحانیان
هرکه جانان یافت فیضش عام شد
مرغ لاهوتی به پیشش رام شد
هرکه جانان یافت مارا دیده است
همچو احمد پیش حق بگزیده است
هرکه جانان یافت حیدر را بدید
همچو جعفر سوی جنت می پرید
رو بجانان وصل کن خود ای پسر
لحظه در جان جانان کن نظر
هرکه جانان یافت خود را یافت او
روی از ملک جهان برتافت او
هرکه جانان یافت از خود وارهید
گشت در دریای وحدت ناپدید
تو از این دنیا ز جانی بیخبر
مهره خر را کرده بر خود گهر
تو در این دنیا ز جان آگاه شو
بر تمام ملک سلطان شاه شو
تو در منقل بغفلت رفته
چون خسی بر روی دریا خفته
تو در این دنیا بخوردن راضیی
پیرو گاوان شیخ و قاضیی
تو در این دنیا شدی حمال تن
دیگرم کفر است با تو این سخن
تو در این دنیا چرا می میخوری
مرغ دینت را تو دامی مینهی
تو در این دنیا چرا باشی پلید
بر در دوزخ چرا دادای کلید
تو در این دنیا زبونی همچو سگ
میدوی تا لقمهگیری بتک
تو در این دنیا حریصی همچو خوک
همچو جوز کهنه افتاده لوک
تو در این دنیا ندانی حال خود
گشته پا بسته این مال تو
تو درین دنیای دون گردی هلاک
همچو ناپاکی شوی در زیر خاک
تو دراین دنیا نداری بهره
واز یقین بینشت نه دیده
گر در این دنیا بدانی وصل خود
همچو پاکان میروی بر اصل خود
وصل خود را با خدا کن با خدا
چند گردی در بیابان بلا
هرکه وصلت یافت اینجا مرد اوست
لاف یکتائی زند چون فرد اوست
این چنین لافی نه در خورد من است
بر ضمیر سر دانا روشن است
هرچه گویم از بیان حال اوست
هرچه بینم از عیان حال اوست
جان و جانان گفته اسرار دلم
زآن یقین دوست گشته واصلم
جان و جانان در لسانم حق نماست
زآنسبب گویم که حق دانی کجاست
هرکه او امروز بشناسد مرا
چون شود فردا همی بیند خدا
فکر کن بشناس یار خود ز خود
چند می لافی ز لاف تارو پود
سجده کن او را که جانان تو اوست
ظاهر و باطن درین جان تواوست
سجده کن او را سجده واجبست
در نگهبانی جانت حاجبست
سجده کرده جمله کروبیان
آدم خاکی خود را آن زمان
آدم آمد آینه دلدار بین
خویش را در آینه دیدار بین
غافل از آدم مشو ای مرد کار
تخم آدم را در این منزل بکار
غافل از آدم شدستی مرده دل
زنده کی دانم ترا در زیر گل
واقف حق باش خود را میشناس
پوش از سر لسانم این لباس
در لباس سر معنی آمدم
با رفیق جانت ای دل محتدم
این زمان عطار از اهل جنونست
کاسه اهل جهان پیشش نکونست
این زمان عطار مست حضرتست
دست او میدان که دست قدرتست
این زمان عطار نطق مرتضی است
بر تمام اهل معنی مقتداست
این زمان عطار سر حیدر است
برخوارج همچو تیر و خنجر است
این زمان عطار گشته رافضی
کوری چشم لعین ناصبی
شافعی گفتا که حبش رفض ماست
هرکه راحب چنین نبود خطاست
بر من است ختم همه اسرارها
گر تو گوشی می شنو گفتارها
علم معنی بر سر لوح دلم
در دبیرستان مولا کاملم
رافضی نبود کسی کو را امام
مرتضی باشد بمعنی کلام
بعد از این بنشین و گوش هوش شو
واز لسان اسرار جانان می شنو
این لسان مرتضی سر خدااست
هرکه داند این لسان کشف الغطاست
تو از این اسرار اینجا غافلی
زآن همه گویندت اینجا جاهلی
جهل بغض مرتضی و آل اوست
این سیه روئی درینجا حال اوست
ای لعین از بغض او گردی هلاک
این چنین بغضی تو بر دستی بخاک
برترابی گشته ام چون بوتراب
از تراب لوحم آمد این خطاب
در نگر ای دوست یکدم با یقین
تا ببینی اولین و آخرین
در نگر ای دوست اینجا منزلت
تا شود کشف معانی حاصلت
حاصلت را تو بخواب و خور مده
از دلت بگشای این مشگل گره
تا بکی این در برویت بسته
همچو بیماران بدق پیوسته
تا بکی باشی گرفتار جهان
ترک کن همکاسگی این سگان
خویش را مردار کردی از خری
از چنین عمر ای پسر کی برخوری
بر نخورده از جهان مرد شریر
بشنو این پند و بشفقت از فقیر
پند بشنو ترک کن آزار دل
تا نمانی وقت رفتن پا به گل
باز گل بیرون کش و خوشباش تو
تا نباشی در جهان اوباش تو
مرد دانا از جهان آزاده است
دل بر این دنیای دون ننهاده است
مرد دانا راه مردان رفته است
واز جهان و قید او وارسته است
رستگاری کار اهل دل بود
جنت یزدان ورا منزل بود
رستگار است آنکه او وارسته است
خویش را با جان جان پیوسته است
هرکه را باشد چنین حالی بدان
همچو عیسی میرود بر آسمان
حال را دریاب و بفکن قال را
دان مبارک بر خود این افعال را
حال را دریاب و مرد حال شو
زیر پای اهل دل پامال شو
تا بیابی گوهر مقصود را
بر تراشی صورت نابود را
صورت نابود تخم این جهانست
بگذر از صورت که این معنی نهان است
در طریق قل هوالله زن قدم
تا شود یکسان به پیشت بیش و کم
کار بسیار است مرد کار نه
اندرین دیده ترا دیدار نه
دیده باید ترا در دید دوست
تا ببیند آنچه پنهانی دروست
اندر این دنیا بسی خون خورده ام
تن ب آب دیدگان پرورده ام
راه بیحد رفته ام اندر جهان
همچو خود مردی ندیدم زنده جان
در جهان کی مرد یا بی زنده دل
کو کشد پا از چنین میدان گل
کو ز اسرار خدا واقف شود
بر یقین دید جان عارف بود
دردمندان را نوازد از کرم
اهل معنی را بدارد محترم
در نوردد کفر این دنیا تمام
رحمتی باشد عیان بر خاص و عام
واقف سر خدا شو اندرین
تا بری گوی از میان اهل دین
در جهان بشناس اصل کار خویش
بگذر از نادانی کردار خویش
برتراش از لوح دل بود و نبود
تا پری زین مایه ات بسیار سود
یا سر تسلیم بر راهش بنه
کین بود از جمله افعال به
کار کار اوست کس را حکم نیست
لیک دنیا پیش دانا دوزخی است
دوزخ دنیا بمان جنت بگیر
پیش از موت ای پسر اینجا بمیر
تا بمانی زنده جاوید تو
وصل گردد صورت امید تو