" rel="stylesheet"/> "> ">

در اینکه هر کسی در خور فهم اسرار اولیا نیست

سرما را کس نداند در جهان
گشته ام در زیر صد پرده نهان
حال ما بشناس ای مرد خدا
تا بیابد باطن پاکت صفا
سرما از غیر ما پنهان بود
با موحد همنشین جان بود
سر ما سریست پوشیده بحق
مهر خاموشی نهاده بر ورق
سر ما اسرار سبحانی بود
با موحد راز پنهانی بود
بشنوی گر این سرود راز ما
که جهان گیرد همه آواز ما
ای مقلد این لسانم گوش کن
حلقه این سلسله در گوش کن
تا خبر یابی ز راز آخرت
وارهی از همرهان ظاهرت
مرد سالک محرم راز من است
وانکه این رازش نبوده چون زنست
در دلم پیدا شده صد چشمه آب
رو حیات خضر زان چشمه بیاب
در جهان با خضر باشم همنشین
این حیات جاودان از من ببین
خضر را در این جهان نشناختی
خویش را از گمرهی نشناختی
خضر را دریاب تا یابی یقین
زانکه او باشد حیات اهل دین
خضر همراه من است کو اهل راز
تا کند خود را در این کوره گداز
رهبر خود را بدان تا ره بری
بر همه راز نهان آگه شوی
رهبرم خضر است خضرم رهبر است
منزلم در بارگاه اخضر است
رهبر عطار شاه اولیا است
بعد از آن سلطان علی موسی الرضاست
تو مشو غافل از این گفتار من
واز لسان بشنو تو سر یار من
پارسا میباش مثل مرتضی
تا شوی مقبول درگاه خدا
پارسائی پاکبازی آمده
خط آزادی ز پاکان بستده
پاک شو ای دوست در راه خدا
تا ببینی صورت بیننده را
هرکه او پاکست او پاکی گزید
از لسان الغیب این معنی شنید
هرکه ما را دید عینش بر گشود
جان او باشد همیشه در شهود
هرکه بر علم لسان آگه شود
با جمیع اولیا همره شود
هرکه برخواند لسان الغیب را
میشود با اهل بینش آشنا
هرکه برخواند او کتاب مظهرم
همچو جانی آید او اندر برم
هرکه او با مظهرم یکدم زند
همچو یونس خویش را بریم زند
هرکه بر خواند جواهر ذات را
او ببیند جمله ذرات را
هرکه با مظهر نشیند یکدمی
یاد او از شاه مردان مرهمی
هرکه بر خواند کتاب ما بجان
میشود همسایه کروبیان
هرکه برخواند رموز اهل راز
او کند در قبله عشقم نماز
هرکه بر خواند کلام الله را
در شریعت او بیابد راه را
هرکه خواند او حدیث مصطفی
باطن او یابد اینجا گه صفا
هرکه بر خواند عیان لو کشف
او شود آگه ز سر من عرف
هرکه بر خواند کتاب اولیا
راه یابد در مقام انبیا
راز حق دانسته و از دل واقف است
سوی جانان او ندای هاتف است
راز هاتف از لسان ما شنو
سوی او کن روی و راه او برو
از لسان بشنو حدیث یار ما
بگذر از صورت بیفکن باولا
بار دنیا بر دلت بنهاده ای
در بروی جاهلان بگشاده ای
بار دنیا کرده ای بر خویش بار
میکنی بار چنین هر دم شمار
بار دنیا کوه گشته بر تنت
بشکند این بار اینجا گردنت
گردن بسیار در بند ویست
ابله بسیار خرسند ویست
این جهان پر کرده است جامی ز زهر
تا بنوشاند ولی را او بقهر
این جهان دام بلای مردمانست
قتلگاه عاشقان و عارفانست
بر حذر باش ای پسر از این بلا
زآنکه دارد هر دمی او صد دغا
این جهان داده چو تو برباد پر
گر تو مردی رسته خود زو ببر
بر حذر میباش کو بفریبدت
خون بیک لحظه در اینجا ریزدت
او بسی را کشته و خون خورده است
تخت شاهانرا دگرگون کرده است
او بیازرده دل اهل دلان
زخم او دارند جمله مقبلان
او فراوان کس در اینجا کشته است
خط بخون تو از آن بنوشته است
بگذر از او و حذر کن زود از او
تا بیابی ای پسر مقصود از او
پنبه غفلت ز گوش خود بکن
دست خود بگشا از این بندر سن
از جهان بر گردو کن کردار نیک
تا ترا باشد در آخر کار نیک
چشم و گوش دل نهادی بر جهان
سود خود را داده بستان زیان
ای جوان بر خویشتن رحمی بکن
غیر از این نبود مرا با تو سخن
حیرت دنیا طریق جاهلانست
هرکه این حیرت ندارد در امانست
حیرت دنیا و حسرتهای او
او فکندت اندر این میدان چو گو
تو درین حسرت برفتی زیر خاک
خویش را کردی بدست خود هلاک
در هلاک افکنده خود را بدان
تا شوی وارسته از کون و مکان
از هلاکت خویش را آزاد کن
اهل وحدت را باین دل شاد کن
مرهم اهل دلان میباش تو
خاطر دانا دلان مخراش تو