هرکه واقف گشته از جانان خویش
گشته غرق بحر بی پایان خویش
هرکه واقف گشت از اسرار یار
اندر این میدان بود او مرد کار
هرکه واقف نیست جان برباد داد
پای خود بر هاویه بیشک نهاد
مرد دانا گوی از این میدان برد
پی ب آب چشمه حیوان برد
مرد دانا بایدم اسرار دان
مهر خاموشی نهاده بر دهان
دوست همراه تواست ای بیخبر
در طلب تو چند گردی دربدر
هرکه در اینجا ندیده دوست را
بایدش کندن ز تن این پوست را
هرکه حق را در جهان نشناخته
خانه در وادی شیطان ساخته
این جهان منزلگه نادان بود
بلکه دانا اندرو حیران بود
در جهان کاری مکن چون عاقلان
بگذر از منزلگه این عاصیان
این جهان از جهل و نادانی پر است
هرکه دور از جهل باشد اوبرست
جهل و نادانی بد است ای آدمی
فکر خود کن در جهان گر آدمی
چند گویم از تو از اسرار دل
پای بیرون کش ازین گرداب گل
گرد بر گردت بلا بگرفته است
مار غفلت در تن تو خفته است
عاقبت زخمت زند ای بیخبر
پاره گرداند ترا دل با جگر
فکر حال خویش کن درویش شو
پیش اهل الله کن خود را گرو