دوستان مرتضی میدار دوست
دوستی این چنین بیشک نکوست
شافعی را حب حیدر بیشک است
مرد دانا در این معنی شکست
پیش دانا پیشوا شاه من است
هرکه این مذهب ندارد او زنست
بغض او ویران اطاعتها کند
راس بر کل بدیعتها کند
نکوئی کن بغض از لوحت تراش
تخم حب مرتضی بر دل بپاش
جان برای اهل ایمان کن نثار
تا نباشی روز محشر شرمسار
هرکه از ظلم چنین بغضی گریخت
همچو برگ بید کفر او بریخت
شفقت خلق و کرم باب عیانست
پیش روشن دل مرا این معنی بیانست
در لسان بگشاده ام باب صفا
تا درو آیی و بینی روی ما
تا ببینی روی سلطان ازل
وارهی از صحبت مشتی دغل
هرکه خورده از شرابش قطره
بحر باشد پیش او چون قطره
مست اویم از شراب شوق من
زآن دریده کرده ام برخود کفن
از کفن پوشان نیم چونمردگان
زنده جاوید باشم جاودان
این همه از لطف تست عطار را
خورده است او باده اسرار را
زآنسبب اظهار مستی میکند
منع نادانان ز هستی میکند
میکند ملک گرفتاری خراب
میدهی اهل معانی را شراب
میکند بیخ نهال کفر را
گشته با اهل شریعت آشنا
در طریقت ساخته ماوای خویش
در حقیقت کوفته اعضای خویش
وصل کرده خویش را با دوست او
بر دریده صورت آن پوست او
در حقیقت دل بجانان داده است
تا اساس فقر را بنهاده است
درفقیری یافتم گنج نهان
میکند اینجا لسان آنرا عیان
از فقیری نیست کس واقف ز من
دارم اینجا با رقیق دل سخن
کنج عزلت کرده ام اینجا قبول
یافته میراث از آل بتول
بنده اثنا عشر اینجا منم
از لسان زان دم از ایشان میزنم
این دمم صبح سعادت آمده
واز درونم این لسان سربر زده
این لسان الغیب گفته سر غیب
صد لسان انداخته بر روی غیب
او سخن با اهل دل گوید بسی
فهم این معنی نکرده ناکسی
چون سخن از شرع احمد گفته است
در بالماس شریعت سفته است
در حقیقت یافته دیدار دوست
مغز جان را جوش بیرون کرده پوست
بشنو و کن کار در این کارگاه
تا نگیرند از سرت دیوان کلاه
جاهل دانا ز سرآگاه نیست
زآن ورا در پیش جانان راه نیست
راه مردان خدا آسان روند
در چنان راهی روان جان میدهند
جان بجانان وصل کرده عاشقان
باز رسته از همه شک و گمان
عاشقان این راه بیره رفته اند
حال خود از خون خود بنوشته اند
نیستی اصل یقین دل بود
واصلان را نیستی حاصل بود
نیستی واصلان وصل خداست
این چنینی واصلان یارب کجاست
از یقین من یافتم سر یقین
گر یقین داری تو این معنی ببین
ما گمان را از یقین بشناختیم
در یقین دوست خود را باختیم
این لسان گفته یقین دارد دلم
در یقین دوست حاصل واصلم
در یقین هرکس که دیده روی دوست
روی او دیدن در اینجا گه نکوست
این لسان گفتار سر جان ماست
در دل دانای این معنی نداست
از لسان ما کسی آگاه نیست
هر گدا را پیش سلطان راه نیست
این همه از خون دل بنوشته ام
بر پر جبریل معنی بسته ام
این لسان را در بغل میدار تو
تخم معنی اش بدل میکار تو
تا بروید از دلت اسرار دوست
از چنین آبی که اینجایت بجوست
زرع دانش را دراینجا کن درو
این سخن از پیر دهقان می شنو
زرع اهل افسانه پر افسانه است
زانکه از حالات دل بیگانه است
هرکه او را نیست پرهیز جهان
مرو را انسان در این معنی مخوان
اصل پرهیز است هر بیمار را
تندرستی نیست در افکار را
هرکه او عطار را رد کرده است
از جهان میدان بخواری رفته است
دین ندارد آخرت برباد داد
اسم خود را با یزید اینجا نهاد
بایزید است آنکه ما را دشمن است
طوق لعن شمرش اندر گردنست