اهل دنیا را خبر از خویش نه
نوش ایشان جز بزهر نیش نه
اهل دنیا را نگیری در کنار
وز چنین گمراه کن اینجا کنار
اهل دنیا را خدا رد کرده است
راه جنت را بر ایشان بسته است
اهل دنیا با فریدالدین بدند
لاجرم پیش خدا ایشان ردند
اهل دنیا کافرند از گمرهی
نیستند آگه ز سر آگهی
اهل دنیا دشمن اهل دل اند
چون حمار لاشهدر گلند
اهل دنیاداده اند دین را زدست
گشته اند در بتکده آتش پرست
اهل دنیا دست از دین شسته اند
در پی غولان بیدین رفته اند
اهل دنیا را نگردی همنشین
گفته این معنی نبی المرسلین
اهل دنیا دین خود بفروختند
کسوت عباسیان بر دوختند
اهل دنیا راه دوزخ میروند
واز فراق روضه آوخ میکنند
اهل دنیا هاویه را هیمه اند
آتش ققنوس بر خود میزنند
تا توانی از جهان پرهیز کن
اهل معنی این بود بشنو سخن
گر تو مردی گوش کن گفتار من
رهروی کن بر همین رفتار من
راه حق بنموده ام اندر لسان
تا نگیرند راه گم این مردمان
مرد گمره را نگردی همنشین
تا نگیرد همچو قارونت زمین
مرد گمره رانده درگاه اوست
در میان نار سوزان راه اوست
مرد گمره ره نداد ای جوان
یکدمی بنشین و اینصورت بخوان
تا شوی واقف براین بحر عمیق
مرد نادان در نداند از عقیق
از لسان می پرس راه خویشتن
گر همیخواهی در اینجا زیستن
در لسان الغیب یابی دوست را
بگذر از مغز و مبین آن پوست را
هستی خود را در این آتش بسوز
چون علی جام شهادت را بنوش
از سر جان و دل و دین در گذر
چونکه با او دست داری در کمر
هرکه از جان بگذرد جانان بود
واصل دریای حق سبحان بود
هرکه از سر بگذرد چون مرتضی
مینهد او پای بر فرق سما
جان متاعی نیست از وی دم مزن
کور جان جانی و تو جان سخن
دم که از عطار می آید برون
آندم سوزنده دارد بوی خون
تو چه دانی حال اهل درد را
نیستی همچون شهید کربلا
چون حسین بن علی جان باز تو
قبله در کوی جانان ساز تو
هرکه از خود رفت بیرون راه یافت
در حقیقت وصلت الله یافت
مرد حق این راه بیسر رفته است
فرش وادی بلا را رفته است
از سر بی تن سخن باید شنید
دراناالحق دوست را باید بدید
این لسان دارد کلام آشنا
هرکه خواند مرد یابد با خدا
این لسان سیر دو عالم کرده است
باده سر دو عالم خورده است
گر تو یکدم با لسان باشی رفیق
راه یابی نزد جانان زاین طریق
در طریقت او فرستاده مرا
تا حقیقت فاش گویم بر ملا
در طریقت شرع را کردم عیان
بشنو ای نادان در اینجا این لسان
در لسان شرعست و باطل گشته گم
یادگیر این نکته و بر خویش جم
در لسان اسرار را بنموده ام
راه شرع دوست را پیموده ام
در شریعت اوستاد عالمم
در طریقت سوی جانت محرمم
تو بخونم تشنه در راه دین
کی خبر داری ز حالم ای لعین
تو همیگوئی فریدالدین بدست
بغض حیدر پیشش اینجا گه رداست
در طریق مرتضی دارد قدم
رافضی دارد در اینجا محترم
او طریق سنیان بگذاشته
بهر اهل رفض پر بر خاسته
مرتضی را مدح گفته در ملا
رد گشته از طریق انبیا
روز و شب در مدح آل مرتضی است
رافضی را در جهان این بی وفاست
کشتنی مطلق است در پیش ما
مال و خون او بود برما حلال
آنچه بر من کرده اند این مدبران
کرده اند با آل حیدر در جهان
شکر و حمد ایزدی هردم مراست
زانکه آل مرتضایم پیشواست
سنی پاکم مرا این بغض نیست
گرتو داری بغض میگردی تو نیست
هرکه را بغض علی اندر دل است
دوزخ تابانش اول منزل است
پاک دینست اندرین مذهب فرید
غیر تحقیق اندر اینجا او ندید
دوستدار پاک آل مرتضاست
لیک جمع خارجی را پیشواست
گشته بیزار از منافق در جهان
همچو بوذر راست گوید این زمان
او زدنیا و ز کذابان دین
دور گشته چون امیرالمومنین
ای پسر فکری بکن در این جهان
بیشتر زانکت زبان گیرد زیان
هرکه از دنیا رود بی حب دوست
شربت زقوم اندر خورد اوست
ترک کن بغض علی مرتضی
گر همیخواهی تو وصلت با خدا
من ز شفقت داده ام پندت بسی
گرنه بنیوشی بسوزی چون خسی
این نصیحت گر زیانی باشدت
چون فریدالدین ضمانی باشدت
ضامنم در روز محشر از تو من
ترک باشد دیگرم با تو سخن
من سخن بهر محبان گفته ام
نه برای خیر نادان گفته ام
من سخن دارم ز عرفان خدا
هرکه دارد گوش آرد مرحبا
من سخن دارم بسی از بهر تو
لیک منیوشی که آید قهر تو
یار را بگذاشتی اندر جهان
سوی جاهل رو نهادی ای جوان
جاهلت دنیا بدل شیرین کند
عاقبت میدان که با تو کین کند
او بکین تو میان بربسته است
همچو تو نادان بسی او کشته است
در نگر برحال دنیا ای فقیر
پیش از آنروزی که گویندت بمیر
سود کی دارد ترا دنیا و زر
گرتو مردی از سر این در گذر
هرکه از دنیا گذشته مرد مااست
در ره فقرو فنا همدرد مااست
بارها با تو حکایت کرده ام
واز جهان دون شکایت کرده ام
چونکه پندم نشنوی ای وای تو
اتشی افتد در این اعضای تو
تو بدست خویش ما را میکشی
در چنین کشتن بدوزخ میروی
نیست بر تو رحم ای جاهل برو
نغمه شیطان و وسواسش شنو
چونکه شیطان در دلت ره کرده است
در سر راهت بسی چه کنده است
تا در اندازد ترا چون ابلهان
این حدیث ای نور چشم من بدان
گر بدانی وارهی از نام و ننگ
زودگیری دامن جانان بچنگ
گر بدانی واقف مولا شوی
ور ندانی بیشکی رسوا شوی
گر بدانی یار را در خویشتن
وارهی از مردن و از زیستن
گر بدانی تو چه مرغی در جهان
زود پروازی کنی بر آسمان
گر بدانی تو یقین خویش را
کی خوری اینجا لسان خویش را
گربدانی کز کجائی ای حکیم
پیش تو یکسان نماید خوف و بیم
گر بدانی آنچه من دانسته ام
وارهی از آنچه من وارسته ام
گربدانی میشوی انسان کل
میرهی از بند و از زندان و غل
گر بدانی این ره تحقیق را
صدق یابی وشوی صدیق ما
گر بدانی اسم خود را زین تیام
آتش دوزخ شود بر تو حرام
گر بدانی معدن خود را یقین
باشی اینجا رحمه للعالمین
گربدانی این لسان الغیب را
پرشت باشد چو مرغان بر سما
کس نشان ما نداند غیر دوست
بلبل نطقم چو ازبستان اوست
من لسان مرغ جنت آمدم
پادشاه ملک جنت آمدم
حکمتی دارم ز علم کبریا
نیک میدانم طریق کیمیا
حکمت لقمانش را بشناختم
این جهان و آن جهان درباختم
حکمتی دارم بزیر آسمان
واقف آن حکمتند کروبیان
چون ز حکمت نیستی واقف برو
هرزه اهل جهان را می شنو
مرد حکمت دان ز خود آگاه شد
چون سنائی محرم درگاه شد