" rel="stylesheet"/> "> ">

در اشاره بناصرخسرو علوی میفرماید

مرد دیگر بود از مردان حق
انکه برده بود از جمله سبق
ناصرخسرو که جان حکمت است
بر لوای فتح گردون نصرتست
کشف اسرار معانی پیش اوست
حالت علم تصوف پیش اوست
گوشه بگرفته او بالای کوه
تا نه بیند روی این رسوا گروه
من چو او در کنج فقر بنشسته ام
از بد و نیک جهان وارسته ام
عالم صورت بگردیدم تمام
عاقبت در گوشه ای کردم مقام
در چنان گوشه مرا نگذاشتند
برسرم پر ناقصان بگماشتند
حیرتی دارم ز خلق این جهان
تا چرا خواهند داغ بیدلان
گوشه گیر ای جوان مشناس کس
تا نمانی در شکر همچون مگس
همچو ما در گوشه بنشین جوان
تا بری گوی فراغت از میان
جمله مردان کوشه کرده قبول
پیروی کرده بگفتار رسول
وارهیدند از بلای این جهان
لقمه افکنده در پیش سگان
گرتو مردی از جهان پرهیز کن
صحبت اهل دلی انگیز کن
گر نیابی همدمی در خود نگر
زانکه همدل با تواست ای بیخبر
تو مشو غافل زیار همزبان
در تن تو روح باشد ای فلان
همزبان چون شاه خلوتگاه تست
اوبزاری نیمشب همراه تست
همزبان خود توئی ای بیخبر
اینه گیرو دمی در خود نگر
اندراین صورت یکی شخصی نهانست
کو همه آرایش خلق جهانست
اندر این صورت ببین دیدار دوست
پرده بردار از سر این پاره پوست
دوست را بشناس در جان و دلت
یاروان بیرون کش از آب و گلت
دوست را نتوان در این صورت بدید
تا نگردانی تو این کسوت سپید
دوست را هم دوست در خود دیده است
در اناالحق این بیان بشنیده است
دوست را نامحرمان نشناختند
بین که چون در بوته بگداختند
دوست زیر پرده پنهان گشته است
بعد از آنی روح انسان گشته است
جهل بردار و ورا در پیش بین
بگذر از حالات بد ای خویش بین
جهل را بردار و بینا شو چو من
تا به بینی دوست را در انجمن
جهل دور از یار گرداند ترا
روز وشب بیمار گرداند ترا
جهل نادانی و نابینائی است
راه گم کرده جهان پیمائی است
دور گردان خویش را از جاهلی
روی آن زیبا ببین گر عاقلی
غیر این حسرت ندارم حاصلی
جان کنم در پیش جانان واصلی
واصل دلدار شد عطارزود
در زیان او بود بسیار سود
جان ز بهر روی خوبان داده ام
این محقر پیش او بنهاده ام
جان فدای قدرت الله کن
همچو سربازانه اینجا راه کن
تو مشو در قید صورت ای حکیم
زانکه صورت بین بود در خوف و بیم
اهل صورت مانده اند از دید دوست
اهل معنی را جمال جان نکوست
اهل معنی را منم اینجا رفیق
گرتو مردی راهرو بر این طریق
در رفیقی منت باشد حیات
زیر لب دارم لسان چون نبات
هیچ بهتر از حیات اینجا مدان
از نباتاتست نفع این جهان
در لسان ما حیات جاودانست
اندر او نامحرمان را کی مکانست
ایکه در بازار بازی پای بند
گشته در دکانها چون ریشخند
ای ببازار بلا آویخته
خار بر پای کسان پر ریخته
خویش را بر باد داده در جهان
لعنتی گشته بپیش قدسیان
تو در این کهنه سرائی مانده
واز تمام قافله وامانده
اندراین دنیا بغیر از یار نیست
کن تو خود را پیش آن دلدار نیست
اندرین دنیا نشاید بود پر
میشود جام همه اینجای پر
چون از این دنیا برون رفتی بغم
از نکیر هاویه یابی الم
خیز بر حال خود اینجا گاه سوز
زانکه شب گشته ترا اینجای روز
روز آخر نیست فریادت رسی
غیر حق گرتو بدانی ناکسی
فکر خود بیش از جهان رفتن بکن
تا بیابی بهره از این سخن
از سخن مردان شنیدند بوی را
واز چنین میدان ربودند گوی را
جان و دل در راه جانان باختند
سر در این میدان چو گوی انداختند
تو سری داری و از سر بیخبر
اوفتاده در میان خیر وشر
در سر شر رفتهای بیزبان
بیخبر مانده ز حال این و آن
میروی بی دوست از دار فنا
مالک دوزخ ترا بدهد سزا
هرکه بی دلدار از دنیا رود
در حقیقت چون سگ مردار ورد