راه طی کردم بدیدم گنج دل
از پری گنج من گشتم خجل
راه طی کردم بدیدم روی یار
پیش یار خویش کردم جان نثار
وصل او در کنج خلوت دیده ام
کر چه راه بی کران پیموده ام
وصل او در کنج خلوت یافتم
رفتن راه کران انداختم
در نشابورم بکنج خلوتی
با خدای خویش کردم وحدتی
یار با من همنشین است در سفر
تا به بینم روی آن زیبا قمر
خویش را در این ریاضت سوختم
وصلهای درد برخود دوختم
رحم کرد او بر من و بنمود رخ
زیر ابر چشم من بنمود رخ
خوش بکنج خلوتم بنشسته بود
همچو دم در این رگم پیوسته بود
دیدمش با من نهان همراه بود
همچو دل از سر جان آگاه بود
من از او غافل در این سیر گران
که نشسته در میان جان نهان
ترک کردم جستنش چون یافتم
زحمت راه دراز انداختم
گوشه کردم در این ملک اختیار
تا در این گوشه به بینم روی یار
روی یار از گوشه گشته حاصلم
این زمان در وصلت او واصلم
وصل او دریافتم از او شدم
قطره بودم همنشین جو شدم
من بیار خویش خلوت ساختم
غیر را بیرون در انداختم
خلوتی باید ترا از غیر پاک
تا نگردی اندرین دنیا هلاک
باب خلوتگاه دل را بر گشا
تا درآن خلوت به بینی روی ما
دیدم اندر خلوت جان دلبرم
همچو روح و او روان آمد برم
گفتمش غافل شدم از اصل تو
کی بیابد ناکس اینجا وصل تو
غافل اینجا وصل کی یابد بدان
مرد نابینا کجا بیند عیان
غافلان را نیست اسب تیز رو
پای ایشان رفته است اینجا بگو
اسب غفلت را تو ای جاهل مران
زانکه او کور است ولنگ و ناتوان
اسب غفلت را در این میدان بهاست
صاحب او نیز در عین فناست
اندر اینره مرکب اسب تو لنگ
باز مانده پاره کرده پالهنگ
راه سوی خویش بر ای مرد راه
تا رهی از کفر و عصیان و گناه
راه سوی خویش بر ای کاروان
بگذر از سودا و سود این جهان
راه این دنیا خطر دارد بسی
در خطر سودی نمی یابد کسی
تو تجارت بهر این دنیا کنی
خویشتن را عاقبت رسوا کنی
رو تجارت کن برای دوست تو
تا شوی مغز درون پوست تو
رو تجارت کن نه دنیائی طلب
تا بیابی سودت اینجا بی سبب
در تجارت مایه خلوت نکوست
سود سرمایه همه از بهر اوست
در تجارت یافتم سود خودم
زآنسبب بگذشته از بود خودم
تو ز بهر این جهان ترسان مشو
تو ز بهر مال سرگردان مشو
اسب از بار گران کردی تو لنگ
برسرآن باز ماندستی تودنگ
اسب مرد و صاحبش از درد سوخت
بار خود را در بیابان میفروخت
کس نبود آنجا که بارش را خرد
تا بمنزلگاه بارش را برد
در گذر زین مایه و سود جهان
زانکه دردی نیست سودی جز زیان
بهره گیر از جهان در نیستی
زانکه دردی نیست و تو نیستی
خویش را در نیستیها هست کن
هستی نادیدگان را پست کن
از جهان بگذر که او بگذشتنی است
زانکه او منزلگه مرد دنی است
این جهان باکس نکرده آشتی
کشته خود را نداده چاشنی
خواجگان را مال میگیرد بزور
پادشه را میبرد با خود بگور
هست شیطان همرهش همچون رفیق
راهزن گشته چو او اندر طریق
برحذر باش ای پسر از دزد دزد
می ستاند او از اینحمال مزد
چون کلید دوزخ اینجا پیش اوست
تیر جان جاهلان از کیش اوست
کار او خلقی بخواری کشتن است
سرسر بازارها افکندنست
ترک کن همراهی شیطان پسر
ورنه میبرد ترا او دست و سر
حب دنیا نیز باید ترک کرد
همچو مردانت دوای مرگ کرد
حب دنیا کار شیطانی بود
ترک او دان کار رحمانی بود
حب دنیا سوخته مردم بسی
کوره دنیا بسوزد پر خسی
در قطار انداخته کشتی بسی
پرکند این رشته در حلق بسی
در قطار اوست اهل این جهان
خویشتن را از قطار او رهان
در قطار او کنی این راه گم
بفکن از زیر دم خود پاردم
بار کردی خویش را بسیار تو
کرده خود را در این افکار تو
بار بفکن تا دراین منزل رسی
همچو اهل دل بسوی دل رسی