" rel="stylesheet"/> "> ">

اشاره بکتابهای منظوم فریدالدین عطار

یا بمظهر کن زمانی گوش تو
تا بتو پیوند گردد هوش تو
یا بجوهر ذات بنشین یکدمی
کو بود ذات خدا را محرمی
ای پسر با جوهرم همخانه شو
یا چو مجنون در جهان دیوانه شو
یا برو پیر ابهیلاجم ببر
یا دمی در منطق الطیرم نگر
من بتو اسرار نامه داده ام
تا بری راهی باین ویرانه ام
در مصیبت نامه شرح حال دل
گفته ام واز غم شده اینجا خجل
رو ز بیسرنامه ام اسرار پرس
بعد از آنی سوزش عطار پرس
تا ز شرح القلب من یابی خبر
رو بسوی دوست معراجم بخر
زانکه این معراج نامه سر اوست
گفته این گفته ام سر مگوست
روز بلبل نامه بر پند ای حکیم
کن نظر همچون صراط المستقیم
خسرو و گل را کشا از بهر کار
تا بگیری دلبر خود در کنار
حیدری نامه ز حیدر بافتم
طاق این ایوان بفرش انداختم
کرده ام وصلت بوصلت نامه اش
دوختم از وصل جانان جامه اش
یا شتر نامه بخوان برخود تمام
تا بیابی از کف کرار جام
یا برو تو نامه مختار خوان
تا شوی مر احمد مختار دان
در الهی نامه سر یار بین
بگذر از خویش و همه دلدار بین
جمجمه نامه کتاب یارما است
قدرت و آثار صنع کبریااست
من ز پندت داده ام اینجا کتاب
کرده ام ایدوست بیدارت ز خواب
رو کتابم را یکایک یادگیر
تا که گردی پیش آن سلطان وزیر
در کتابم جمله ترک سر بود
کشتن این مرغک بی پر بود
سوی گفتارم نظر کن ای جوان
تا که مقصودت شود حاصل در آن
تو بگفتارم رهی یابی ز خویش
وارهی از کفر و درد و زهر نیش
من ترا پندی ز شفقت داده ام
بهر تو تختی ز زر بنهاده ام
بر سر تختت چو شه بنشانده ام
حکم تو برماه و ماهی خوانده ام
دادمت شاهی این هر دو جهان
ملکت حق یافتی بس رایگان
این جهان دانا دلان را جا بود
عاشقان را دید او زیبا بود
هرکسی چیزی ازاو میخواستند
بهر خود آن چیز می آراستند
هرکسی در هستی خود گشته عاق
سرنهاده همچو مستی زیر طاق
اندرین وادی بسی سر گشته گم
همچو سگ سر را نهاده زیر دم
اندرین وادی بسی سر گشته اند
یکدمی از آب و نانی خورده اند
پای کش از آب و طین این جهان
تا که بینی دوست را در خود عیان
پای در کش دست را برسرمزن
بشنو از این پیر دانا ای برنا سخن
پای برکش همچو مردان از گلت
تا شود آسایش اینجا حاصلت
نیست آسایش درین منزل دمی
میرود آبم ز چشم دل همی
منزل دیگر طلب کن ای جوان
نیست این منزل که بینی جاودان
هرکه آن منزل بدیده یار ماست
در خور سودای این بازار ماست
هرکه یار خویش را اینجا ندید
همچو حیوانی بود کاینجا چرید
رو نظر کن در دلت منصور وار
در اناالحق بین هم اینجا روی یار
جمله دیدار ویست و غیر نیست
گر بود غیری شود اینجای نیست
غیر حق جمله شود اینجا هبا
گرتو داری دیده بینا گشا
غیر او در دیده ما نیست کس
من ز دیده گویمت اینجا نفس
در نفس جان دادم و جانم ویست
پیش بیجانان مرا این معنی کی است
دور مانند اهل تقلید از برش
کی بیابند راه نزدیک درش
اهل تقلیدند در مانده بخود
وین قلم بر لوح بدعت مانده خود
ترک شرع مصطفی کرده همه
لقمه وقف دو نان خورده همه
همچو این دو نان بدو نان کرده صبر
همچو قارون کنده بهر خویش قبر
جنگ بهر لقمه شان در صبح و شام
کنج عزلت را بخود کرده حرام
محو این دنیا چو فرعون و قباد
هیچ از عقبی نمی آرند یاد
جمله سرگردان این دنیای دون
بهر حب او شده اینجا زبون
قصد اهل دل در اینجا میکنند
رشته رسوائی خود می تنند
در زبونی جان بمالک داده اند
در چنین وادی بجهل افتاده اند
خلق جمله جاهلان پی روند
همچو سگ دنبال طعمه میدوند
جهل را بردار و ایمن باش تو
تخم عدل و معرفت میپاش تو
جهل را پیش جاهلان نیکو بود
سوی مولاشان نه آب رو بود
جهل نه نیکوست ای صورت پرست
خرم آنکس کو از این صورت برست
صورت دنیا تراش از لوح دل
دل بکن از معدن این آب و گل
دل مقام و مسکن آن یار کن
جان فدای دیدن دلدار کن
یار را بشناس چون حیدر یقین
تا به بینی اولین و آخرین
بر تو گردد کشف اسرار نهان
وآنچه دید ستند هم کروبیان
من ز سر غیب دارم آگهی
در نوردستم اساس گمرهی
منکر ما گشته است روباه دم
همچو کوران کرده است او راه گم