" rel="stylesheet"/> "> ">

اشاره بکتاب مظهر که از آثار شیخ بوده است

مظهرم مدح و ثنای حیدر است
قطره از بحر حوض کوثر است
مظهرم دیده لسان الغیب را
چاک کرده دامن و صد جیب را
خویش را تجرید کرده در جهان
کشف گشته بروی این سر جهان
بنده است عطار شاه خویش را
چونکه مرهم او نهاده ریش را
از خوارج زخم بیحد خورده ام
از جهان این زخم با خود برده ام
زخم دار از حب او کردی مرا
کاین بود مولای حیدر را سزا
مرد میدانم ز زخمم عار نیست
با خوارج دیگرم گفتار نیست
سر نهادم در بیابان فنا
هرچه آید بر سرم زو مرحبا
خویش را با او سپردم همچو جان
باز رستم از جفای ناکسان
بیکس و بی زاد و بی یار و رحیل
در بیابان فنا گشته قتیل
در بیابان فنا بنهاده سر
باز رسته از جفای خیر و شر
زنده گشته چون شهید راه حق
خوانده بر استاد معنی این ورق
کشف شد ز استاد سر من لدن
از لسان الغیب میگویم سخن
یکزمان کن ترک دنیا ای پسر
گوش کن گفتار و پند این پدر
تا خبر یابی ز سر خویش تو
وارهی چون من ز زهر نیش تو
پند بشنو از لسان الغیب با
ده از او آینه دل را جلا
این جهان چون تو بسی ببریده سر
یاد دارد او بسی دور قمر
بگذر از وی چونکه داری مهلتی
ورنه دایم همچو او در زحمتی
اوز بهر کشتنت تیغ آورد
پیش رخسار مهت میغ آورد
از جهان مردان کناره کرده اند
کس درین دنیای دون نازرده اند
بر حذر باش از چنین قتال تو
ورنه مییابی ازو گوشمال تو
رو نظر کن همرهان خود به بین
جمله را کردند میخ این زمین
گاه می بندد گهی سر میبرد
گاه در زندان خیبر میبرد
هرکسی را او قصاصی میکند
بیخ عمر اهل دنیا می کند
ای پسر از صحبت شیخان گریز
خاک ایشان را در این کوزه به پیز
پیشوای این خرانند بهر کد
پیش اهل الله جمله گشته رد
میدوند از بهر دنیا همچو سگ
زین حرارت گشته استشان خشگ رگ
آبروی تو ز شاه اولیاست
آنکه این صورت نمیداند هباست
آبروی تو ز شاه کوثر است
هرکه این معنی نداند او خرست
روز و شب گرداندی از بهر جاه
روی خود کردی در این عالم سیاه
غرق این دنیا چو ناپاکی بود
یونسی را کی از این باکی بود
نوح را صحرا و دریا بود یک
لیک نادان غرقه گشته همچو سگ
رو چو نوح و کشتی و دریا ببین
واندر آن کشتی ب آزادی نشین
یا چو الیاس اندرین دنیا گذر
یا بیابان طی کن و خضرا نگر
نیستی واقف ز دید دیدگان
کور مادرزاد کی بیند عیان
سالها با کور صحبت داشتی
حب او را بر دلت بگماشتی
عاقبت چوی او شوی درمانده
واز چنین درگاه گردی رانده
صبح دولت را ندیده آن بصیر
گر چه در عالم شده دانا کبیر
صبح دولت میدهد بر واصلان
شب همیدوزد لباس فاجران
فاجران در شب بخواب افتاده اند
بر خود این دولت مبارک کرده اند
در جهان ماندی بنادانی همه
روز و شب سوداش میخوانی همه
اندرین بازار سرگردان مشو
سوی او منگر درآن حیران مشو
هرکه دل بسته درین دنیای دون
همچو هابیلی رود در چه نگون
ترک حب این جهان کردن رواست
این چنین ترکی ترا عین صفااست
من که ترکم با تمامی در غمم
روز و شب دارد درین غم ماتمم
من بسی آزار دارم در جهان
با وجود ترک این معنی بدان
گر همیخواهی که گردی نیک بخت
رو ببازار جهان بگذار رخت
مرد عاقل رخت این بازار سوخت
باقی و مانده بیک ارزن فروخت
مرد عاقل رخت از این ویران فکند
برسر آتش فکندش چون سپند
اهل دانش جمله رو آورده اند
رو سوی سلطان دین بنشسته اند
حال این سودا نه حال هر کسی است
کز نهال خشگش اینجا گه بسی است
مرغ دانا از چنین دامی جهد
سوی باغ جنت خود میپرد
مرغ از دام چنین جیفه بجست
این گل بین بهر باغی نرست
مرغ زیرک کی بدام افتاده است
این چنین دامی ز بهر دانه است
مرغ دانه چین بسوی دام رفت
چون از آسایش و آرام رفت
راه این دامت نمودستم بسی
زآنکه با او بوده پیوستم بسی
ناگهان مردم مرا آزاد کرد
خلوت نابودنم بنیاد کرد
این زمان میگویم اینجا حال دام
مرغ دام آزاد را دانه حرام
راه این دامت نمودم کن حذر
در چنین دانه مکن دیگر نظر
شکر کن عطار کین ره رفته
در بیابان فنا پی برده
کرده خود را درین صحرای گم
گر تو داری ذوق این مأوا بجم
سر درین صحرا نه و دلدار بین
همچو موسی لمعه دیدار بین
نیست کوران را به پیشم حرمتی
پیش در خرمهره را کی قیمتی
مرد معنی دار در بی بها است
چونکه از بحر جلال کبریا است
مرد دانا زود میباید الاه
وآنکه نادانست رو کرده سیاه
مرد دانا خویش را در باخته
همچو شمع از سوزشش بگداخته
مرد دانا با خدا وصلت گرفت
همچو قطره گشت با دریاش جفت
مرد دانا راه یابد سوی دوست
چون حیات و زندگیش از بوی اوست
مرد دانا همنشین خویش کن
خویشتن را همچو او درویش کن
همرهی مرد دانا جنت است
زآنکه فیض روح او از حضرتست
همره دانا بسر برده است راه
رهروان راه دل را کی گناه
همره دانا خلاص از دوزخ است
نار در پیش محقق چون یخ است
دوزخست همصحبتی با مرد نیم
این خبر داده است لقمان حکیم
مصطفی راه شریعت ساخته
در بدریای یقین انداخته
مصطفی در شرع همراه تو است
چون سراج ظلمت راه تو است
مصطفی همراه داری در طریق
شکریزدان کن که داری این طریق
لیک گفت او نکردی گوش تو
رفته است اینجای عقل و هوش تو