" rel="stylesheet"/> "> ">

اشاره بکتاب لسان الغیب

این حدیث شاه مردان را بدان
برگشا چشم و لسان الغیب خوان
تا شود معلوم علم باطنت
مر رجال الغیب باشد خادمت
جهد کن تا گفته ام آری بکف
تا درو بینی تو سر من عرف
گفته من نه چو گفت دیگران است
شاعران عالم اینجا بیزبان است
این لسان دیگر کن گوش تو
شو در این سر لسان خاموش تو
در لسان الغیب خاموشی به است
این سخن را گر تو بنیوشی به است
در لسان الغیب همراز توام
در خریداریش همباز توام
تو لسان الغیب را اینجا شنو
تا براید چون خورت از ماه نو
این لسان الغیب گفت مصطفی است
واندرو اسرار سر کبریا است
این لسان الغیب از شاهم شنو
آنرهی کو مینماید آن برو
تا شوی وارسته از نار جحیم
بگذری خوش از صراط المستقیم
در بهشت عدن آیی بیحساب
آید از رب علایت این خطاب
بی ولایش کی نمی باشد درو
گرهزاران سال طاعت کرده او
منزل شاهانست و فرزندان او
بی ولایش کس نمی باشد درو
منزل خاصان درگاه خداست
کی در او این حشمت دنیا رواست
بی ولایش کس در اینجا گه نرفت
مر محبان را بود آن تاج و تخت
دشمنانش را بود دوزخ مقام
زانکه جنت گشته با ایشان حرام
دست را در دامن کرار زن
دشمنش را سر بزیر دار کن
دشمن او هست مردود دنی
چونکه بوده در دلش بغض علی
رو بدر کن از دل خود بغض او
نیست پیش مرد دانا این نکو
بوترابش خوان و سر بر خاک نه
پای همت بر سر افلاک نه
ای برادر غافلی از دید یار
چشم بگشا و به بین تو چند بار
روشناسای امیر خویش شو
واز همه اهل دلان در پیش شو
پیشتر شو سوی جنت ای جوان
تا به بینی حالت روحانیان
تو بدیشان شاد باشی تا ابد
این کلام حی بود حی صمد
هیچ دشمن را نصیب از دوست نه
مغز دل دریاب کاینجا پوست نه
رو تو از مغز دلی روغن بگیر
تا بکی در بند زندانی اسیر
رو باین راه یقین عطار باش
تا بیابی اش ازین اسرار فاش
هرکه بازار دل عطار نیست
میشود در وادی انکار نیست
رو بعطار و یقین اینجا به بین
باگمان تا کی توان بود این یقین
تو گمان داری در این تقلید خویش
زان زنی بر اهل دل اینجای نیش
من یقین بشناختم دلدار را
گفت با من سر این اسرار را
من بخود اینجا نگویم سر دوست
چونکه گویائی مرا از پیش اوست
او لسان و فهم عطار آمده
همچو منصور او بگفتار آمده
این شرف از دولت او یافتم
همچو خور برخار و خاره تافتم
این شرف عطار را از مرتضی است
زان مقامش همچو عیسی در سما است
این شرف عطار دارد از ازل
زآن در این عالم ندارد او بدل
فضل من از چاکری حیدر است
چونکه بابم در حقیقت بوذر است
در سخن همتا ندارد در جهان
بر تمام خلق گشته این عیان
در سخن بگرفته ام روی زمین
چون لسانم گفت خیر المرسلین
این سخن در پیش حیدر گفته ام
در مقام مکه اش بنوشته ام
در سر قبر علی اظهار شد
بعد از آنی جوشش عطار شد
این لسان دریست از بحر علی
هرکه را این در بود باشد غنی
ره ببر ای دوست سوی گنج خویش
واره از افلاس و درد و رنج خویش
پی بگنج مرتضی عطار برد
گوی از میدان این گفتار برد
اندرین گفتار استادم علی است
هرکه گفت ماشنید او مقتدیست
از لسان الغیب یابی خویش را
گر بدانی حالت درویش را
با خدا کن تو در اینجا وصل خویش
تا بری پی را باصل اصل خویش
با خدا شو راست کن محو این جهان
تا شود برتو نهانیها عیان
چون ز خود برخاستی او گشته
در یقین بیزبانی مرده
زنده از مرده شود اینجا جدا
کس نداند سر این الاخدا
این زبان دیگر است نی دانیش
وین بیان دیگر است نی خوانیش
این لسان در بیزبانی گفته ام
خویشتن را اندرو گم کرده ام
ای فقیر اینجا نگردی گرد او
گشته اند اهل سما شاگرد او
با تو او کاری ندارد گوشه گیر
واز علوم اهل ظاهر توشه گیر
نه تو بینائی بعلم معرفت
زآن همیگوئی بکوران معرفت
علم باطن را به اهل دل گذار
اندرین حیران چو تو شد صد هزار
تو نگردی گرد تیغ اولیا
گر بگردی سر نهی در زیر پا
رو بخود مشغول شو مارا گذار
زانکه هستم سر نهاده زیر دار
همچو منصور و جنید وبایزید
میزنم دم از دم اهل مزید
مست اویم نیست پروای خودم
پیش اهل احتساب اینجا روم
برچنین کس تو مکن بسیار حیف
تا نگردی کشته اندر زیر سیف
برچنین کس قتل نبود گوشدار
چونکه جان خویش او کرده نثار
برچنین کس حکم اهل شرع نیست
زانکه او گشته زهست خویش نیست
نیستی دارد ندارد هستیی
نه از این خمر جهانش مستیی
نه چو تو او مست این دنیا بود
نه ز مال و ملکتش پروا بود
مست دنیا را خبر از دوست نه
ذره مغزش درون پوست نه