کنج عزلت گیر و ترک خلق کن
ترک این کهنه ردای زرق کن
با خدا و خلق اینجا راست باش
تخم نیکی اندرین مزرع بپاش
جان و دل را با خدا پیوند ساز
در چنین بوته دل خود را گداز
پاک گردان جسم را از درد غش
چند گویم پای از میدان بکش
چون نه تو مرد این میدان ما
سر نهی فی الحال اینجا زیر پا
چون بقید این جهان درمانده
زآنسبب از پیش رحمن رانده
راه طی کن و اندر این منزل ممان
زانکه گمراهست غافل از مکان
در مکانی دیده ام آن یار را
کرده ام اشکست این پرگار را
من بلطف دوست راهش رفته ام
تا بمنزلگاه جان پیوسته ام
زود بر خیز و تو راه دوست گیر
مغز جان بی پی و بی پوست گیر
جمله مردان در اینره رفته اند
سر بجای پای خود بنهاده اند
جمله در راهند سرگردان شده
در تحیر واله و حیران شده
خاکپای اهل دانش توتیا است
سینه شان آینیه گیتی نماست
گر بصورتشان نباشد جیفه
سوی معنی شان دو صد گنجینه
دارد این دریای رحمت در درون
واز برون شسته مر این کسوت ز خون
اهل وحدت از جهان آزاده اند
بر سر کوی بلا استاده اند
جامشان پر خون ز دل جان سوخته
خرقه وصل بلا بر دوخته
نه بشب خواب و نه روز اینجا قرار
نه خزان دیده بعشرت نه بهار
هر دمس اینجا بلای نو رسد
در توکل کردن او را میرسد
پیش خلقان رد به پیش حق قبول
گرد جور او نگردی بوالفضول
زینهار از جور جاهل کن کنار
تا نباشد مسکنت در زیر نار
حق کند اندر کلام خویش یاد
ظالمان را لعنتی بس بیش یاد
خویش را از آتش دوزخ رهان
ترک کن اینجور بر اهل دلان
سوی جنت راه دارد هرکه او
شفقتی کرده باین خلقان نکو
تو ز بهر این جهان اینها کنی
این چنین کشته در آخر بدروی
بگذر از جور و بترس از آه کس
بشنو از عطار ای دانا نفس
بگذر از جور فقیر دردمند
تا نیفتی همچو شیطان زیر بند
همچو کژدم قصد مردم میکنی
زیر سنگی این زمان جان میکنی
قصد مردم نیست بنیادی بخیر
ای ز مسجد رو نهاده سوی دیر
در یکی صورت تو قصد خود کنی
قصد خود کرده بوذر ایمان بری
جاهلان مردار رفتند از جهان
در شریعت هست این معنی عیان
نیست آزارنده از دوزخ خلاص
او بیابد بیشک از یزدان قصاص
تو چرا آزرده عطار را
بی گنه او را دهی اینجا سزا
بی گنه او را برنجانی بترس
از حکیم و خالق فریاد رس
آنکه با ما کرده یابی سزا
حق ترا در آن جهان بدهد جزا
بر من اندر این جهان کردند این
وای بر فریاد روز واپسین
فکر کن کزظلم مقصود تو چیست
گر چنان رای تو او را ماند کیست
جمله مردودی و بدبختی و آز
با خوداندر بوته آری در گداز
بگذر از جور و بترس از قهر او
تا نه در دوزخ چشندت زهر او
بگذر از ملک خراب آباد گیر
روضه جانان بجانان شاد گیر
هرکه او اندر خراب آباد یافت
این جهان را بر مثال باد یافت
در گذر از این جهان مردانه وار
سوی جانان کن درآنمنزل قرار
در گذر از این جهان بیوفا
زانکه دارد مکر و افسون و جفا
خلق را از اوست این مکر و فسون
چونکه شیطان بود با او هم جنون
جمله در دنبال شیطان رفته اند
زاد و توشه از جهان این برده اند
از چنین کس بر حذر باش و برو
گر همیخواهی در اینجا جان نو
جان ببر از دست شیطان در جهان
تا شود حاصل ترا عین العیان
هرکه گوی فقر از میدان نبرد
صد هزاران زخم از شیطان ببرد
اهل دنیا چون خران بارکش
میکشند باری چو آن انبار کش
از خران بارکش بگریز زود
تا نگردد روی چون ماهت چو دود
از خران بارکش دوری گزین
تا باهل الله باشی همنشین
اهل دنیا نیش دارد در بغل
تا زند بر اهل معنی در محل
دشمنان اهل معنی اند همه
رهزنان اهل تقوی اند همه
با جمیع انبیا کردند زور
برده اند همراه خود این را بگور
اولیا را نیز سر ببریده اند
این چنین داغی بر ایشان مانده اند
هرکه دارد او طریق اولیا
مرد را سر میکند از تن جدا
جمله خلقان از طریقت گشته اند
در طریق راستان سر گشته اند
ره ندارند و ندانند راه را
چون شوند هادی ره گمراه را
رو کناره گیر و کنج خلوتی
تا نیابی تو از ایشان زحمتی
بیست ساله مرتضی عزلت گرفت
راه اهل وحدت اینجا او برفت
راه رفتن زنگ بردن از دلست
دانش اینکار پیش کامل است
پاک کن از غیر حق این راه را
او نموده راه مر گمراه را
راه او گیرو نه گمراه تو
شو ز اسرار علی آگاه تو
راه او رو تا رهی از درد و رنج
وانگهی یابی هزاران غار گنج
راه شرع احمد است اینجا طریق
در حقیقت این بود ما را رفیق
اندر این راه چنین ما جان دهیم
در طریقت شرع را چون پیرویم
در طریق این چنین مردانه باش
واز جمیع جاهلان بیگانه باش
ما طریق مرتضی بگرفته ایم
حب او در جان و دل بنهفته ایم
در طریق او بسر بردیم راه
یافتیم اندر طریق او پناه
در پناه او گریز ای مرد خاص
تا شوی از نار در عقبی خلاص
مصطفی نادعلی برخوانده است
سوی بحر غم مر این در سفته است
چون فرومانی توهم این را بخوان
تا بیابی از همه دشمن امان
رو چو احمد مرتضی را دوست دار
تخم ایمان است اینجا این بکار
گر در ایمانی یقین این را بدان
در لسان الغیب این معنی بدان
داغها دارم من از جور لعین
مرهم آن حیدرم داده به بین
زور و جور این سگان پر دیده ام
پیش قهار جهان نالیده ام
تا بچشم خویش دیدم حالشان
در بلا رفتست عز و مالشان
همچو قارون این زمین بگرفتشان
این بود حال بدان اندر جهان
ای لعین بد گمان در حال ما
در بدی رفتی از این دار فنا
تو گمان بد بما پر داشتی
رو درو کن تخم کانجا کاشتی
هرچه کاری در جهان آن بدروی
گفت این اسرار شاه غزنوی
این جهانست کشت زار آخرت
رو بترس از روز فوت آخرت
آخرت را یاد کن ای بی خبر
یکدمی اینجا بحال خود نگر
تا به بینی آنچه مقصود تو است
بشنو از من آنکه بهبود تو است
پند نیکو بشنو از عطار تو
تا نگردی همچو بوتیمار تو
پند عطار است شربت خسته را
میدهد احیا وچود مرده را
مرد میدانش بود مرده بدان
پیش اهل بینش این باشد عیان
مرده کو در درون جهل مرد
دان کز اینجا گاه او ایمان نبرد
جهد کن تا وارهی از جهل تو
سوی دانش رو که این باشد نکو
دانش از جهلت کند اینجا خلاص
مرد جاهل را کنند اینجا قصاص
جهل درد بیدوا باشد بدان
از چنین جهلی ترا باشد زیان
مصطفی بوجهل را از پیش راند
علم بینائی بیار خویش خواند
سوی آن سلطان رو یکرنگ باش
نه چه کور مسخ و شوم ودنگ باش
از دو رنگی کرده اند بیرون ترا
جانداری غیر دوزخ ای دغا
وای بر آنان که نادان رفته اند
تن بخاک جاهلان بسپرده اند
در درون جهل مانده تا ابد
کی کند دستگیری ایشان احد
حیف باشد از جهان رفتن چنین
مرد عاقل باشد اینجا راه بین
راه بینان بادیه طی کرده اند
تا درین راه یقین پی برده اند
حق بتو نزدیک و تو دوری ازو
رخ نموده در تو توکوری از او
سرمه درکش بچشم دید خود
تا به بینی نقطه توحید خود
هرکه بینا گشت از دیدخدا
خاکپای اوست کحال عین ما
چشم بینا برگشا دلدار بین
ظاهر و باطن در اینجا یار بین
یار را اینجا شدستی آینه
هم توئی از آفرینش فایده
زبده افلاک و انجم آمدی
زآنسبب در عین مردم آمدی
فهم کن ایدوست این اسرار را
تا ببینی ز آینه خود یار را
دیده معنی به بیند روی دوست
وانکه دارد اینچنین دیده نکوست
تو بدین دیده نمی بینی ورا
دیده منصور داری بر گشا
تا به بینی یار را اعیان خویش
وارهی از کندن اینجان خویش
جان کند آنکس که در بند جهانست
این چنین بسته از ایمان در زیانست
ای به بند اینجهان در بند تو
واز لباس و لقمه اش خرسند تو
این جهان با کس ندارد آشتی
جنگ باشد اندرونه آشتی
در چنین جا میکنی خود را به بند
زان بحلق خویش میداری کمند
در تلاش منصب و جاهی هلاک
رفتن دوزخ چنین کس را چه باک
در بدر در این جهان گردیده
نان خوردن را بخون آلوده
کرده جمع از حرام اینجا تومال
شرم نی ات از خدای ذوالجلال
چون تو این تحفه ز دنیا برده ای
لاجرم اینجا ز درگه رانده ای