اینچنین گفته است نجم الدین ما
آنکه بود اندر جهان از اولیا
آن ولی عصر و سلطان جهان
منبع احسان و میر عارفان
شیخ نجم الدین کبری نام او
در جهان جان و دل پیغام او
گفت روزی مظهر سر خدا
بود بنشسته بجمعی ز اولیا
پیش او بودند فرزندان او
همچو نوری در میان جان او
چون محمد روی فرزندان بدید
مهر ایشان در دل و جان پرورند
بد نشسته بوذر و سلمان برون
داشتندی مهرشان در جان درون
پس زبان بگشاد و بس اسرار گفت
وز معارف نکته ها بسیار گفت
آنچه با حق مصطفی گفته براز
جمله میدان سی هزار ای دلنواز
با علی گفتا و فرزندان او
بود این اسرارها در شان او
پس علی رفت و سخن در چاه گفت
جملگی از گفت الالله گفت
بعد از آن از چاه نی آمد برون
وین معانیرا هم او گوید کنون
چون شنیدند از محمد زمزمه
گوئیا افتاد در جان دمدمه
خود بدیشان نکته ها از راز گفت
رمز اسرار حقیقت باز گفت
سر ز اسرار حقیقت باز کرد
وآنگهی در لامکان پرواز کرد
اینچنین گفتند ره دانان ما
راه حق رفتند با شوق لقا
هرکه راه حق رود حق بیند او
در همه دلها چو جان بنشیند او
هرکه در کوی حقیقت راه یافت
در درون عارفان الله یافت
هست عارف نور سلطان ازل
گر نمی بینی مکن با من جدل
زآنکه هر دل واقف الله نیست
وز بیان سر حق آگاه نیست
چون ندانستی بعرفان کی رسی
گر رسی آخر بسلطان کی رسی
راه رو بسیار دیدم در جهان
لیک یک رهرو ندیدم راه دان
رازها گویم چو باشی مستمع
از حقایق وز معارف مجتمع
گفت پیغمبر که شاهی زآن تست
مظهر سر الهی جان تست
در همه روی زمینی مقتدا
گفت این در حق شاه اولیا
شاه سرور شاه اکبر شاه نور
شاه عشق و شاه موسی شاه طور
شاه آدم شاه دین شاه کرم
شاه نوح و شاه طوفان شاه جم
شاه ابراهیم و یعقوب و پسر
شاه الیاس است اندر بحر و بر
شاه جرجیس است و یوشع ز احترام
و آن بود پیدا میان خاص و عام
شاه زکریاست و داود زمان
با سلیمان است در ملک جهان
شاه ادریس است بی شک با شعیب
با چو موسی واقف اسرار عنیب
شاه عیسی اوست با سر آله
رفته او بر عرش علیین چو ماه
شاه اسحق است و اسمعیل او
یا چو موسی درگذشت از نیل او
شاه یونس بوده اندر بطن حوت
مشتق است از ذات حی لایموت
شاه بوده با جمیع اولیا
جمله را بوده بمعنی رهنما
شاه بوده با محمد در عیان
وز نهان دیده همه سر نهان
شاه دان سر محمد بیشکی
لحمک لحمی بدانی خود یکی
شاه بد با جمله کروبیان
شاه بد با جمله روحانیان
شاه با جبریل و میکائیل هم
شاه عزرائیل و اسرافیل هم
شاه بد با انبیا در کل حال
شاه بد با اولیا در سر و قال
شاه بد آنکس که سر با چاه گفت
وز درونش نی برآمد آه گفت
نی همیگوید که شاهم شاه بود
وز درون عاشقان آگاه بود
نی همیگوید که اسرار عیان
شاه گفته در بیان جان جان
نی همیگوید که ای غافل ز شاه
انما میخوان تو از گفت اله
نی همی گوید که از من هیچ نیست
وز برون من بجز یک پیچ نیست
نی همیگوید که من دم می زنم
وین منادی را بعالم می زنم
نی همیگوید که من عاشق شدم
در طریق شاه خود صادق شدم
نی همیگوید که من بر جان خویش
داغ دارم از کف سلطان خویش
نی همیگوید که داغم داشت سود
آن ز دست دوست مرهم مینمود
نی همیگوید که فریادم از اوست
وین فغان و ناله و دادم از اوست
نی همیگوید که او بد سر حق
تو همیدانی اگر بردی سبق
نی همیگوید که گویم حال خود
از برون و از درون احوال خود
نی همیگوید که من نی نیستم
یا خود از مستان این می نیستم
نی همیگوید که برگویم چه بود
با من اندر چاه تن آخر که بود
نی همیگوید که او خود حق بگفت
در میان چاه تن از حق شنفت
نی همیگوید که او ز الله گفت
پس برفت و سر حق با چاه گفت
نی همیگوید که ای مردود حق
می ندانستی که او بد بود حق
نی همیگوید که راه حق هم اوست
ره رو دنیا و دین حق هم اوست
نی همیگوید که ای گم کرده راه
آخرالامر از که میجوئی پناه
نی همیگوید که ای نو ازل
چند گردی گرد هر در چون جعل
نی همیگوید که عرفان از که خواست
از امیر دین که شاه اولیاست
نی همیگوید که ای مقصود من
در میان جان توئی معبود من
نی همیگوید که شرع اشعار اوست
وین طریقت نیز از اطوار اوست
نی همیگوید که راه او بگیر
زآنکه در عالم ندارد او نظیر
نی همیگوید که دایم دم زنم
وین ندای عشق در عالم زنم
نی همیگوید که او منصور بود
دایما با نور حق در نور بود
نی همیگوید که او عطار بود
عاشقان را صاحب اسرار بود
نی همیگوید که این عطار گفت
سر اسرار خدا با یار گفت
نی همیگوید که با من یار باش
در میان جان و تن دلدار باش
نی همیگوید که حق گفتا بگو
من بگویم سر اسرارت نگو
نی همیگوید علی از حق شنفت
هرچه حق میگفت حیدر نیز گفت
گفت نی در پیش نجم سبب
کز درونم خون برآمد تا بلب
گفت کبری حال خود با من بگو
تا چه گفته است آن امام راستگو