گفت نی تو گوش دار احوال من
گر گرفتار آمدی در چاه تن
حیدر کرار با من راز گفت
ز اولین و آخرینم باز گفت
گفت آخر چند باشی در بدن
وارهان این روح را چون جان ز تن
ای به خود مغرور از شیخی خویش
در سرت دستار و در بر صوف کیش
جهد کن تا تو تکبر کم کنی
ورنه طوق لعن در گردن کنی
رو تو ترک جامه و دستار کن
از معارف جان خود در کار کن
مصطفی از پیش او توفیق داشت
مرتضی از دید او تحقیق داشت
مصطفی آلوده دنیا نبود
مرتضی آسوده اینجا نبود
مصطفی سد شریعت را به بست
مرتضی در عین انسانی نشست
مصطفی را جبرئیل آمد ز پیش
مرتضی را خواند حق در پیش خویش
مصطفی در اسم اعیان آمده
مرتضی در عین انسان آمده
مصطفی در جسم چون جان آمده
مرتضی اسرار سبحان آمده
مصطفی رفته بمعراج آله
مرتضی دیده ز ماهی تا بماه
مصطفی از حق همه اسرار دید
مرتضی از نور حق انوار دید
مصطفی در راه عرفان زد قدم
مرتضی دیده است حق را دمبدم
مصطفی با حق تعالی راز گفت
مرتضی با مصطفی آن باز گفت
مصطفی گفته است با ایمان بکوش
مرتضی گفته است جام حق بنوش
مصطفی گفته است راه راست رو
مرتضی گفته است راز حق شنو
مصطفی گفته است با الله باش
مرتضی گفته است زو آگاه باش
مصطفی گفته است دینم دین اوست
مرتضی گفتا دعا آمین اوست
مصطفی گفتا که حیدر جان من
مرتضی گفتا که ای ایمان من
مصطفی گفتا که حیدر پاک زاد
مرتضی گفتا که علم احمد بداد
مصطفی گفتا علی بابها
مرتضی گفتا که یا خیرالورا
مصطفی گفتا که ای شیر اله
مرتضی گفتا که ای خورشید و ماه
مصطفی گفتا شریعت جان ماست
مرتضی گفتا طریقت ز آن ماست
مصطفی گفتا که شرعم دین شده
مرتضی گفتا دلم حق بین شده
مصطفی گفتا که در عالم منم
مرتضی گفتا که با آدم منم
مصطفی گفتا که در من نیست عیب
مرتضی گفتا که هستم سر غیب
مصطفی گفتا که حق با من بگفت
مرتضی گفتا که حق از من شنفت
مصطفی گفتا که عالم دام اوست
مرتضی گفتا که آدم نام اوست
مصطفی گفتا که عرفان نور من
مرتضی گفتا که انسان طور من
مصطفی گفتا که نور کل علیست
مرتضی گفتا که نام من ولیست
مصطفی گفتا که کعبه کوی اوست
مرتضی گفتا که قبله روی اوست
مصطفی گفتا که علمم اولین
مرتضی گفتا که جفرم را به بین
مصطفی گفتا که جفرم روی تو
مرتضی گفتا که راهم سوی تو
شیخ چون بشنید از نی اینسخن
گفت بر کندم ز دنیا بیخ و بن
گفت تا امروز من جان باختم
کفر و ایمان را ز هم نشناختم
با همه دود چراغ و درس و علم
با همه خلق جهان بودم بحلم
اینهمه ذکر و دعا با ورد نیک
اینهمه خلق و کرم با کرد نیک
مدرسه با چند مسجد ساختم
خانقه هم چند طرح انداختم
وقف بسیار و غنیمت بیشمار
خانقه معمور و یاران دوستدار
اینهمه ظاهر بدنیا بود هیچ
خود نبردم من ز دنیا سود هیچ
رو تو سود خویش از ایمان ستان
تا بیابی در و گوهر بیکران
سود و سودا در درون چه بود
اینچنین ها در درون شه بود
از درون چه چو بیرون آمدم
همچو نی نالان و مجنون آمدم
سالها اندر درون چه بدم
همچو پشه بر سر هر ره بدم
سالها من علم صوری خوانده ام
لیک در راه یقین وا مانده ام
مانده ام در چاه تن غرق گناه
چون گیاهی خیز و بیرون شو ز چاه
گر نباشد همدم تو حب شاه
کی برون آیی تو از چاه گناه
ای گرفتار درون چه شده
در پی غولان ره گمره شده
تو بخود افتاده ای در چاه تن
ایستاده راه و چاه اینک رسن
تو رسن در حلق محکم کرده ای
در ته چاه فنا دم کرده ای
رو رسن بر دست گیر و خوش برآ
از درون چه چو حلقه بر درآ
ای تو شیخ و دعوی تو نادرست
سلسله میدانی آخر از که است
گر تو دین او نداری مرده ای
ور یقینت نیست پس افسرده ای
این یقین عطار دارد از نخست
وین محبت از زمین او برست
این یقین عطار دارد از ازل
ور نداری تو بود دینت دغل
این یقین عطار دارد همچو روز
تو برو از آتش حسرت بسوز
هرکه او پی رو نباشد شاه را
راه گم کرده نداند راه را
گر تو مردی راه او رو همچو من
تا نیفتی در درون چاه تن
هرکه او در چاه تن شه را ندید
رفت در دریای کفر او ناپدید
گر تو خواهی سر چاه از من شنو
وین رموز سر شاه از من شنو
زآنکه حیدر از درون یار گفت
از دم منصور و هم از دار گفت
هم از او یعقوب و هم موسی شنید
هم ازو عطار و هم کبری شنید
هم از او جبریل و هم آدم شنید
هم از او عیسی بن مریم شنید
هم از او آن سالک ادهم شنید
هم از او این جمله عالم شنید
اینهمه اسرار سر شاه بود
از درون ما همه آگاه بود
گر تو راه او روی و اصل شوی
از دوئی بگذرد که تا یکدل شوی
هرکه دین او ندارد لیوه شد
چون درختی دان که او بی میوه شد
اینسخن را تو مگو عطار گفت
حق تعالی با علی اسرار گفت
ای شده سر خدا خود ورد تو
جبرئیل از کمترین شاگرد تو
در معانی از همه آگه شدی
با جمیع رهروان همره شدی
با محمد گفت شه در صبحگاه
پس مبارک باد معراج اله
تو بدست مصطفی دادی نگین
خاتم ختم رسل ایشاه دین
آنچه حق با تو بگفت او با تو گفت
تو باو گفتی و او از تو شنفت
پس محمد گفت ای سر آله
مظهر سر خدا و شمع راه
مطهر سر عجایب شاه ماست
پرتو حق در دل آگاه ماست
مظهر ما شمه از نام اوست
دنیی و عقبی همه یک جام اوست
اینهمه اسرار اگر عطار گفت
از تو اسرار معانی او شنفت
هرکه او اسرار شه از شه شنید
او یقین از ماه تا ماهی بدید
هرکه اسرار علی را گوش کرد
جام وحدت را لبالب نوش کرد
هرکه گفت شاه را فرمان نبرد
در میان امتان ایمان نبرد
هرکه او با شاه ما بیعت به بست
تو یقین میدان که از بدعت برست
هرکه گفت شاه ما در جان نهاد
مصطفی بر درد او درمان نهاد
هرکه او با شاه مردان بد مقیم
جای او کردند جنات النعیم
هرکه او با شیر یزدان کرد عهد
عهد او باشد بعرفان همچو شهد
هر که او با شاه ما باشد درست
در میان باغ او طوبی برست
هر که او با شاه ایمان آورد
در میان سالکان جان آورد
هرکه او در دین حق آگاه شد
با محبان علی همراه شد
هرکه او در راه عرفان زد قدم
هست او در ذات ایشان محترم
هرکه او در شرع محکم ایستاد
در میان خلق محرم ایستاد
هرکه او در راه حیدر راه رفت
از سلوک سالکان آگاه رفت
هرکه او در راه حیدر دید یافت
از امیرالمومنین تفرید یافت
هرکه او در راه حیدر شد نخست
بیشکی گردد همه دینش درست
هرکه او با مرتضی ایمان نبرد
در میان کفر سرگردان بمرد
هرکه او از شاه مردان روی تافت
در دم آخر شهادت می نیافت
گر تو میخواهی که باشی رستگار
دست از دامان حیدر وامدار
رو تو فرمان خدا را گوش کن
می ز جام هل اتی خود نوش کن
رو تو با حق راز خود را بازگو
در حقیقت نکته های راز گو
تا تو از خود کم نه انسان نه
واقف اسرار آن جانان نه
عشق باشد گوهر دریای علم
عشق باشد مظهر غوغای علم
مظهر کل عجایب حیدر است
آنکه او در هفت ماهه حیدر است
ختم بادا این کتب بر نام او
جمله ذرات نقش نام او
در دریای نبوت مصطفی است
اختر برج ولایت مرتضی است
مرتضی باشد یدالله ای پسر
وین یدالله از کلام حق شمر
مرتضی میدان ولی حق یقین
انما در شان او آمد به بین
مرتضی داده خبر از بود بود
یک زمان از راه حق غافل نبود
مرتضی میدان امام راستی
اینسخن از من شنو گر راستی
راست دید و راست گفت و راست رفت
گمرهان را او فکند در نار تفت
تو چو قطره سوی بحر عشق رو
نه چو عاصی سوی کان فسق رو
تو چه قطره فرد باش و نور شو
وانگهی سوی بهشت و حور شو
جوی خلد و حور در این دار تو
گر ندانستی شوی مردار تو
تو ز عقل خود به یکباره گریز
تا برآرد نام نیکت عشق نیز
رو تو خود را از میان بردار تو
تا ترا سلطان دین داند نکو
رو تو خود را باز گردان از وجود
تا بیابی در از آن دریای جود
رو تو خود را در میانه نیست کن
تا بیابی سر معنی در سخن
رو ز دنیا دور شو چون مرتضی
تا بیابی تو عیان سر خدا
هرکه او اینجا بقای حق ندید
همچو حیوان در زمین حق چرید
رو تو انسان باش و از انسان شنو
گر تو هستی راه بین در راه رو
راه بینان مصطفی و مرتضی
غیر ایشان نیست اینجا مقتدا
گر تو میخواهی که از ایشان شوی
هرچه این بیچاره گوید بشنوی
رو تو این سر معانی گوش کن
آنچه گفتم بشنو و خاموش کن
راه ایشان گیر و فرد فرد شو
در طریق اهل عرفان مرد شو
کم خور و کم گوی و کم آزار باش
حاضر سر رشته اسرار باش
می نشین با عارفان نیکخو
صحبت ارباب دنیا را مجو
با محبان علی همراز شو
در مقام بیخودی ممتاز شو
هرچه بینی نیک دان و نیک بین
تا تو را گردد معانی همنشین
هرچه گوئی نیک گوای نیک خو
تا بماند در جهانت گفتگو
بیعت نیکو تو با مظهر ببند
تا شوی در ملک معنی سربلند
جهد کن تا نیک باشی در جهان
در میان سالکان و عارفان
رو تو عشق آموز و صورت کن خراب
ورنه در دنیای دون باشی بخواب
علم حق رادان و خود باهوش شو
بعد از آن در علم معنی گوش شو
این علوم ظاهری را ترک کن
بیش عطار آعلاج مرگ کن
کز علوم ظاهری جز قال نیست
در علو باطنی جز حال نیست
از علوم ظاهری بیجان شوی
وز علوم باطنی درمان شوی
از علوم ظاهری گردی خراب
وز علوم باطنی یابی صواب
از علوم ظاهری بیرون شوی
وز علوم باطنی با او شوی
از علوم ظاهری ترسان شوی
وز علوم باطنی انسان شوی
در علوم ظاهری جز زهر نیست
همچو تو اسرار دان در دهر نیست
دید علم ظاهری کورت کند
از لباس معرفت عورت کند
ای تو اسرار درون جان ما
همچو خورشید جهان تابان ما
از درون و از برون تابان شده
سالکان را رهنمای جان شده
عرش و کرسی ذره از پرده ات
ماه و خورشید جهان پرورده ات
اینجهان و آنجهان یک نقش تو
در میان جان نشسته بخش تو
من که ام تا وصفت آرم بر زبان
زآنکه هستی در همه جانها نهان
یا امیرالمومنین عطار را
خوش فروزان کن در او انوار را
یا امیرالمومنین جان گفته ام
در معنی در معانی سفته ام
یا امیرالمومنین با من بگو
سر اسرار خدا را رو برو
تا شود روشن دل و جانم تمام
تا که اوصاف تو برخوانم تمام
ای ز اوصاف تو روشن جان من
پرتو نور تو شد ایمان من
یا امیرالمومنین خود گفته ای
وین معانی چو در را سفته ای
جهد کن عطار خود را گوش دار
اینمعانی نهان را هوش دار
تو مگو پیش خران اسرار را
زآنکه جز وهمی نداند کار را
کار حال ماست در عالم مدام
سلسله در سلسله میدان تمام
سلسله در سلسله میر و بحق
چون نخواندستی چه دانی این سبق
من سبق را از علی آموختم
نی زجهال خلی آموختم
من سبق از کل کل آموختم
خرقه ایمان از او بردوختم
من ز دنیا رخت خود بر بسته ام
وز جهان دون بکلی رسته ام
من سبق را از الاه آورده ام
مصطفی را عذر خواه آورده ام
من سبق را از یقینم گفته ام
این یقین خود ز خود بنهفته ام
من سبق از ذات او گویم مدام
چون نمیدانی چه گویم با تو خام
من سبق گویم ز انفاس کلام
با تو و با کل عالم خاص و عام
من سبق از میم گویم یا ز لام
یا ز الهام عطائی یا ز نام
من سبق گویم ولی تو هوش دار
در معنی مرا در گوش دار
من که با عطار خواهم گفت راز
وآنکه با حق اوست دایم در نماز
چونکه عطار اینرموز از شه شنید
گفت آمد نور حق از من پدید
ای ز تو روشن همه روی زمین
هست عطارت ز خرمن خوشه چین
من که ام تا دم زنم از گفت خود
من گرفتم در کلامم مفت خود
من که ام یک بنده بیچاره
از مقام جان و تن آواره
من کیم خو گردی از نعلین تو
ذره افتاده پیش عین تو
یا علی واصل کن این بی بهر را
تا شوم خورشید و گیرم دهر را
پس زبان بگشاد کای عطار دین
دادمت اسرار و درهای یقین
چونکه عطار این شنید از سر غیب
گفت عطارت ندارد هیچ عیب
گر همی خواهی که یابی یار را
در دل خود میطلب اسرار را
راه دین راه علی دان در یقین
تا شود نور الهت راه بین
در عجایب سرها دارم نهان
لیک جوهر را بیاور در بیان
تا بگوید حال و احوالت تمام
وآنگهی در وادی معنی خرام
گرچه سرها من بمظهر گفته ام
این کتاب از گفت حیدر گفته ام
بعد از این خواهم سخن بسیار گفت
وین کتب را گفته کرار گفت
این کتب را مظهر حق نام کرد
در میان خلق عالم عام کرد
بعد از این الهام با عطار گفت
میتوانی یک کتب ز اسرار گفت
گفتمش گویم بحکم ذوالجلال
هم بفرمان خدای لایزال