" rel="stylesheet"/> "> ">

در اشاره به کتاب جوهرالذات که از تصنیفات شیخ است و سر لقب عطار

یک شبی در بحر شاه اولیا
غوطه خوردم جوهری کرد او عطا
جوهر ذاتش نهادم نام او
من عجایب سرها دارم در او
هر که خواند جوهرم سلطان شود
روح مطلق گردد و انسان شود
هر که خواند جوهرم چون جان شود
در میان گنجها پنهان شود
هر که خواند جوهرم ایمان برد
در میان سالکان عرفان برد
هر که خواند جوهرم گوهر شود
در طریق راه حق رهبر شود
هر که او خود را نداند او شود
همچو منصور آن زمان حق گو شود
رو تو پیدا کن کتبهای مرا
تا در آن بینی خدا را بی لقا
گر خدا خواهی که بینی در عیان
جوهر ما را و مظهر را بخوان
تا ببینی تو خدای خویش را
بازیابی سرهای خویش را
گر نبینی کور باطن بوده
همچو کوران در جهان فرسوده
ای برادر چشم دیدت برگشا
غیر حق تو خود نبینی هیچ جا
من در این گفتارها حق گفته ام
وندر آن اسرار مطلق گفته ام
گنج عرفان و معانی بیشمار
اندرین آورده ام خود صد هزار
باز آیم بر سر این گنج خویش
زآنکه بردم در عجائب رنج خویش
رنج من آن بد که سرگردان شدم
اندرین دریای بی پایان شدم
حضرت شاهم بیامد جام داد
در میان عاشقانم نام داد
نام من عطار گفت و گفت گو
از من و از غیر من زنهار جو
زآنکه عطاری تو در دکان من
هرچه جویندت بده از خوان من
زآنکه این خوان از خدا آمد بمن
وندر او پیدا و پنهان سر کن
هست دریا ذره از خوان من
قرص خورشید است یکتا نان من
حق تعالی گنج اسرارم بداد
در درون من معانی را گشاد
از من اسرار خدا شد آشکار
از حدیثم نی بنالد زار زار
کرده با جان عالم معنی قرار
چار عنصر را بداده پود و تار
از نبی باشد ترا ایمان درست
وز علی باشد همه عرفان درست
ای تو از حق غافل و از کار خود
می ندانی هیچ تو رفتار خود
گر بدانی اصل خود سلطان شوی
ورنه همچون دیو و چون شیطان شوی
ای تو دور افتاده از ماوای خویش
جهد کن تا تو روی با جای خویش
منزل و ماوات جای عاشقان
وین رموز صادقان و صالحان
سالک راه خدا آنکس بود
کاین جهان در پیش او چون خس بود
بعد از این او ترک سر گوید چو من
همچو منصوری بود بی خویشتن
هرکه بگذشت از سر او اسرار یافت
وین معانی در جهان عطار یافت
رو تو ترک غیر کن عطار شو
وآنگهی از خواب خود بیدار شو
ای تو در دنیا گرفتار بدن
حیف باشد بر تو نام مرد و زن
نه زنی نه مرد در راه اله
دیو ملعونت برون برده ز راه
دیو ملعون پیر این معنی بود
راه رو باید که با تقوی بود
راه رو دانی که باشد در جهان
با تو گویم گرنه کوری ای فلان
راه رو در راه حق میدانی نبی
بعد از آن میدان ولی را ای غبی
راه میخواهی بیا اندیشه کن
رو تو مهر شاه مردان پیشه کن
گر تو از جان در پی مهرش روی
از عذاب دوزخی ایمن شوی
گر تو مهرش را نداری در درون
بیشکی ملعونی و مردود دون
راه میخواهی اگر از راستی
از ولای مرتضی برخاستی
دین چه باشد و اصل اندر راه او
خود فرو رفتن بسر در چاه او
هرکه چون دانه بیفتد بر زمین
خود برون آید چونی اسرار بین