گفت پیر ره که او بیخود شده
در ره عرفان حق راشد شده
نقطه سر قلم با لوح گوی
بعد از آن نقش صور از لوح شوی
گفتمش چون علم حق آمد درون
غیر حق را از دلم کردم برون
عشق با هستی من شد رهنمون
جهد کن از هستی خود رو برون
من بکلی خویش را کردم تباه
چون بدیدم مظهر ذات الاه
یک چله در پیش آن سلطان بدم
در کمال سر او حیران شدم
آن چه گفت او گوش کردم من تمام
بر جمال شاه او کردم سلام
آنگهی از وی اجازت خواستم
جان خود از فیض او آراستم
جملگی هستی خود کردم تباه
تا رسیدم من بدرگاه اله
هرکه او را دید جمله حق بدید
بیشکی او در مقام حق رسید
هرکه او را حق بداند حق شود
بیشکی او خود حق مطلق شود
همچو منصور از اناالحق دم زند
جمله عالم را هم او بر هم زند
کفر و ایمان را گذار و حق شناس
تا نگردی در ره دین ناسپاس
هرکه او از دین احمد روی تافت
او بچاه ویل شیطان راه یافت
رو ز احمد پرس سر مرتضی
حق بقرآن گفته با او هل اتی
تو چه دانی سر این دریای دین
او یدالله است در عین الیقین