" rel="stylesheet"/> "> ">

نقل سخنی از شیخ عبدالله خفیف شیرازی معروف به شیخ کبیر

این سخن نقل است از شیخ کبیر
آن که در آفاق بوده بی نظیر
گرچه مولودش به شیراز اوفتاد
همچو او مردی ز ما درهم نزاد
او تصوف را نکو دانسته بود
او ز غیریت تمامی رسته بود
در تصوف او بسی در سفته بود
سی کتاب اندر تصوف گفته بود
گفت روز عید سید نزد شاه
آمد و دید او ز ماهی تا به ماه
گفت با شاه ولایت که این زمان
دیده ام اسرارها در خود عیان
حال من امروز میدان حال تست
سر معنی مختفی در قال تست
آن دو فرزندش چو دو نور الاه
آن یکی خورشید و آن دیگر چو ماه
خویشتن را هر دو خادم ساختند
پیش سید سر به پیش انداختند
پس بیامد فاطمه خیرالنسا
همچو خورشیدی که باشد در سما
پیش سید آمد و کردش سلام
گفت ای مقصود جان خیرالانام
ای تو مقصود زمین و آسمان
در میان جان نهان چون جان جان
ای ز عالم جملگی مقصود تو
عبد و عابد گشته و معبود تو
پس نبی گفتا توئی چون جان من
هر دو فرزندان تو ایمان من
پس علی یار و برادر از یقین
زو همه گشته عیان اسرار دین
گشته ظاهر زو همه اسرار حق
دیده ام در وی همه انوار حق
او علوم شرع من دانسته است
نه چو دیگر مردمان بربسته است
هیچ می دانی که اینها کیستند
در جهان معرفت چون زیستند
دان که این آل عبا هستند پنج
پنج اسرار خدا و پنج گنج
پنج تن آل عبا اینها بدند
در درون یک قبا یکتا بدند
گنج اسرار خدا این پنج تن
راهدان و رهنما این پنج تن
خود همین ها مقصد و مقصود حق
خود همین ها آمده از بود حق
ناگهان جبریل از حق در رسید
نزدشان بهر مبارک باد عید
گفت این فرصت ز حق می خواستم
تحفه بهر شما آراستم
تحفه دارم که داده بی سخن
پیشتر از آفرینش پیر من
ز آن زمان تا این زمان سال کهن
چل هزاری سال رفت از این سخن
هر یکی روزی از آن سال عیان
هست پانصد سال این دنیا بدان
من بر آن بودم بسی ای نیکخو
تحفه را آرم برون در پیش تو
لیک امر ایزدی این روز بود
لازم آمد بر من این فرمان شنود
این چنین تحفه یدالله داده است
از درخت طوبیم شه داده است
بود یک سیبی بسی زیبا و خوب
بوی از او دریافته هر دم قلوب
این ثمرها جمله از بود وی است
این شجرها جمله از جود وی است
این جهان از بوی او روشن شده
گوئی از فردوس یک روزن شده
عالمی از بوی او رنگین شده
حوریان از نور او خودبین شده
این چنین سیبی که گفتم از و داد
زود پیش حضرت سید نهاد
گفت ای سید ز حق این تحفه دان
زآن که هست اسرار حق در وی نهان
پس گرفت از وی نبی آن سیب را
بوی کرد و گفت بی چون را ثنا
حمد و شکر حضرت حق را به گفت
در شکر و حمد ایزد را به سفت
سر تو از تو توان دید ای الاه
وی ز تو روشن شده خورشید و ماه
ای به صورت سیب و در معنی چو نور
کرده اسرار خدا در تو ظهور
ای ز تو روشن شده خورشید و ماه
خود تو باشی سایه و نور الاه
تو مبین صورت به معنی کن نظر
گر نمی خواهی که یابی کان زر
تو مبین صورت خدا را بین همه
زآن که از صورت نیابی دین همه
تو مبین صورت که صورت هیچ نیست
گر به صورت می روی جز پیچ نیست
تو مبین صورت به فرمان راه بین
وین دل خود را ز جان آگاه بین
گر همی خواهی که عطارت بود
وآنگهی با شاه گفتارت بود
از دو عالم بگذر و منصور پرس
وآنگهی نو ورا از طور پرس
طور ما و نور ما حیدر بود
زآن که دین ما ازو انور بود
من نیم دکان و دکاندار هم
همچو خارج با سر و افسار هم
پس به دست شاه سید سیب داد
او ببوسید و به چشم خود نهاد
پس به دست فاطمه آن شاه داد
فاطمه بوسید و از وی گشت شاد
گفت در این سیب باشد سر غیب
این به دنیا خود ندارد هیچ عیب
پس حسن بگرفت از او آن تحفه را
گفت دیدم سر بس بنهفته را
هست در وی سر اسرار خدا
ای برادر گیر از من سیب را
پس حسین آن سیب بستد از امام
گفت من دیدم در او سر کلام
گفت سید ای شما چون جان من
محکم از حب شما ایمان من
هست از این حق را ظهور مظهری
می نماید زین هدیه جوهری
جوهر شه را از این ظاهر کند
مظهر شه در جهان حاضر کند
این تحف را حق فرستاده به من
زآن که می بینم درو سر لدن
بوده مقصود خدا خود مظهری
می نماید اندرو خود جوهری
گر نمی خواهی که مظهر خوان شوی
ور همی خواهی که مظهردان شوی
رو طلب کن کلبه عطار را
تا نماید بر تو این اسرار را
هست اسرار خدا در جان من
مظهر سر خدا ایمان من
ای تو غافل گشته از اسرار من
خود گرفته عالمی انوار من
ای تو غافل گشته از اسرار شاه
حب دنیا برده ات آخر ز راه
چند گویم مظهر حق را بدان
ور نمی دانی برو مظهر بخوان
تا تو را معلوم گردد سر دید
رو به جوهر ذات فکری کن بعید
تا که گردی مست در اسرار او
یا چو صنعان رو ببین دیدار او
گر هزاران سال تو این ره روی
بی دلیل راهبر گمره شوی
چون ندانستی که اصل کار چیست
وین همه در پرده پود و تار چیست
تو ندانستی که تو خود چیستی
وندرین دنیا برای کیستی
هست دنیا خاکدانی بس خراب
واندرو افتاده خلقی مست خواب
پس کسی باید که بیدارت کند
نکته از شرع در کارت کند
آن گهی گوید طریق ما بگیر
تا نگردی تو در این عالم اسیر
بعد از آن چشم معانی برگشا
تا ببینی ذات او را بی لقا
تو نه بینی نور حق بی راهبر
از وجود خویش کی یابی خبر
رهبری باید که تو در ره روی
ور تو بی رهرو روی گمره شوی
چون درین دنیا به کردی گم تو ره
همچو قارون زمان رفتی به چه
چو نشوی گمره تو اندر راه حق
گمرهی باشی به پیش شاه حق
گر همی خواهی که رهبر گویمت
واز وجود خویش جوهر گویمت
رو بخوان خود جوهر و مظهر بدان
تا خلاصی یابی از رفتار جان
صد هزاران راه سوی حق بود
لیک یک راهیست کان ملحق بود
رو نشان راه از جوهر بدان
گر ندانستی برو مظهر بخوان
هرکه در دین علی نبود درست
رافضی دانم ورا خود از نخست
هست معنی شاه و صورت دین تو
زآن درین دنیا همه خود بین تو
تو مبین بت را که بت صورت بود
و از وجود او بسی نفرت بود
دور کن از خود تو نفرت ای عزیز
هست دنیای کدورت ای عزیز
نفرت دنیا همه مال است و جاه
بعد از آن کبر است در سر کاه کاه
کبر را از سر برون کن همچو من
هم درین دنیا مگیر آخر وطن
خود چه کردند انبیا در این جهان
خود چها کردند با ایشان بدان
خود چه کردند با نبی المرسلین
زآن که او گفته ره باطل مبین
بعد از آن با شاه مردان تیغها
خود کشیدند آن همه مشتی دغا
بین چه کردند با دو فرزند رسول
آن دو معصوم مطهر با بتول
بعد از آن با اولیا یک یک تمام
خود چها کردند این مشتی عوام
هر که او خود راست رفت و راست گفت
در جهان راندند بر او تیغ مفت
خود چه کردند اولیا در این جهان
راه بنمودند خلقان را عیان
خود طمع در ملک ایشان را نبود
نه زر و نقره چو پر کاه بود
رو تو جام از معنی ما نوش کن
وین سخن از راه معنی گوش کن
راه راه مصطفی و آل اوست
وین همه گفت و شنفت از قال اوست
رو تو را مصطفا رو همچو من
تا که صافی گرددت هم جان و تن
گر تو می خواهی که یابی این مقام
چند کاری بایدت کردن تمام
اولا مهر امامان بایدت
بعد از آن اسرار عرفان بایدت
بعد از این ها بایدت بیرون شدن
از میان خلق دنیا همچو من
دیگر از افراط خوردن ترک کن
با خلایق نیز کم باید سخن
دیگر از خفتن به شب بیزار شو
وآنگهی با یاد او در کار شو
گر خوری از کسب خود باری به خور
زینهار از نان مردم تو ببر
زینهار از جامه نیکو حذر
تا نیفتی همچو ایشان در خطر
بعد از آن کن صحبت نیک اختیار
تا بیابی در و گوهر بی شمار
دایم از گفتار درویشان بخوان
تا که حاصل گردد این راز نهان
رو تو درویشی گزین و راه شرع
تا بیابی در جهان خود اصل و فرع
سر این تحفه ز من بشنو کنون
زآن که هستم رازدار کاف و نون
پس نبی گفتا که ای فرزند من
در میان جان تو پیوند من
خیز پیش مرتضی نه تحفه را
تا که ظاهر سازد آن سر را به ما
پس حسین آن تحفه پیش شه نهاد
پیش سید آمد و برپا ستاد
پس ز دست مرتضی آن سیب جست
بر زمین افتاد دو نیم درست
نیمه آن را حسن برداشت زود
نیمه دیگر حسین آمد ربود
در میان هر یکی زآن نیمه ها
خط سبزی بد نوشته بابها
گفت پیغمبر که ای شیر خدا
خط عبری را به خوان در پیش ما
پس امیرالمومنین آن خط بخواند
بر زبان سر الهی را براند
بد نوشته این سلام و این دعا
بر ولی الله امام راهنما