چون محمد این ندا از حق شنید
گفت هستی نور حق از عین دید
ای تو را حق در کلام خویشتن
خوانده صد جایت به نام خویشتن
ای ز تو ایوان شرع افروخته
جمله بدعتها ز قهرت سوخته
ای ز تو راه طریقت آشکار
وی ز تو نور حقیقت آشکار
راه تو هر کس نرفت ایمان نبرد
کور بود و در ره شیطان بمرد
ای تو از مهر حقیقت نور نور
پیش تو روشن شده احوال صور
ای ز تو روشن شده روی زمین
رهنمای اولیای راه بین
در حقیقت واصل اندر راه حق
از تو در عالم نبرده کس سبق
هر که او با سر تو هم راز شد
در میان عاشقان ممتاز شد
هرکه در راهت نباشد سر به راه
هست ملعون و مقلد رو سیاه
هر که او از دین تو برگشته شد
در ره معنی ما سرگشته شد
هرکه او از پیرو تو عار داشت
در گلستان شریعت خار کاشت
این معانی را نگویم من چنین
گفت احمد آن نبی المرسلین
یا نبی المرسلین عطار را
زنده دل کن وانما اسرار را
تا شود او راه بین شرع تو
در زمین جان کند او زرع تو
هست عطار از ضعیفی رشته
در میان خاک و خون آغشته
هست عطار اندر این ره خاک راه
از تو می جوید ز بی دینان پناه
هست عطار اینزمان بی خویش و کس
خود تو را دارد بهر دوکون و بس
یا امیرالمومنین دستم بگیر
زآن که سلطان جهانی ای امیر
یا امیرالمومنین جانم بسوخت
در میان کفر و ایمانم بسوخت
با چنین جمعی منافق چون کنم
غیر مهر تو ز دل بیرون کنم
یا امیر این قوم بی ره گشته اند
از طریق افتاده در چه گشته اند
یا علی این جمع مردود آمدند
بر طریق قوم نمرود آمدند
یا امیر این قوم سرگردان شدند
همچو قوم لوط بس بی جان شدند
یا امیر این قوم که می نگروند
از پی مردار چون سگ می روند
یا امیر از دست اینان چون کنم
خود قبای صبر را بیرون کنم
دیگرم صبری نماند از جورشان
ظلمها پیدا شده در دورشان
قاضی و مفتی و اهل احتساب
مکرها ورزند جمله بی حساب
زینهار ای راهرو زیشان گریز
تا نیابی هول روز رستخیز
جمله بگذارند اصل و فرع را
حیله پندارند ایشان شرع را
یا علی زین خلق یارانت چو من
پیش تو ماندند آخر هفده تن
دیگر از اصحاب و قوم روزگار
از دمشق و کوفه بد پانصد هزار
از مقام مکه تا اقصای روم
وز بلاد مصر تا سرحد فوم
پس خراسانست و ترکستان زمین
پس بلاد ترک تا سرحد چین
از ولایت تا ولایت مردمان
بود در شرع محمد آن زمان
جملگی باطور ایشان گشته اند
از امیرمومنان برگشته اند
رفته اند ایشان ز شهر دین بدر
میر خود دانند گر را با مگر
بعد به همان دین ایشان شد درست
با فلان کز نسل بی ایمان برست
همچو شمر نابکار و چون یزید
آید از حق لعن بر وی بر مزید
پور نادان پور عاصی بیعتی است
پس فلان بن فلان لعنتی است
جملگی گفتند چون بهمان بد او
در طریق کفر با ایمان بد او
خط به همان دارد اندر دست او
گر به او بیعت کنیم آید نکو
چون خلیفه بود عثمان در جهان
خوانده ذوالنورین خلق او را عیان
پور بوسفیان پس از وی خوب بود
در امیری چون از او منسوب بود
این جماعت جملگی از ره شدند
سوی او رفتند پس ابله شدند
وین زمان هم مردمان آگه شدند
بر طریق جد خود بی ره شدند
می روند این جمله تا دار جزا
رو به ایشان باش گر داری روا
خلق عالم ره به کوری رفته اند
راه شرع احمدی بنهفته اند
همچو من در شرع و در دینش بکوش
تا بیایی از همه مستی به هوش
این همه تصنیف بین از عالمان
آنچه حق بوده نکردندی عیان
من عیان و آشکارا گفته ام
وین همه درها به مظهر سفته ام
من نمی ترسم ز کشتن همچو تو
زآن که اسرارم علی گفتا بگو
من از او گفتم شه عرفان من
همچو نوری در میان جان من
ای به دنیا دشمنت را چند روز
پرورش دادی به خوردی همچو یوز
گرچه او بر تو بسی زینت فروخت
عاقبت دنیا به چشمش میخ دوخت
ای پسر از قوم خود بی زار شو
باز گرد از غفلت و بیدار شو
رو تو گفت مصطفی را گوش کن
جام از ساقی کوثر نوش کن
نی محمد گفت باب علم او ست
انما در شان حیدر خود نکو ست
تو ز غفلت گشته دنیا پرست
هرکه را غفلت نباشد او برست
این کتبها غلفت آرد این بدان
روز غفلت دور شو مظهر بخوان
تا تو را روشن شود اسرار دین
وین نماز و روزه ات گردد یقین
گر تو را عمر دو صد باشد به سال
وندران عمرت به خوانی قیل و قال
ور تو در روزه شوی عمری دراز
ور به شب دایم گذاری تو نماز
بی ولای او نیابی هیچ نور
رو سیه باشی تو اندر روز صور
پیرو شرع محمد باش چست
در طریق شاه مردان رو درست
هست امیدم به شاه اولیا
زآن که هست او تاجدار انما
هم چو او آن را که شاهی باشدش
درد و کون آن را پناهی باشدش
ای ز دین مصطفی بیرون شده
همچو حجاج لعین ملعون شده
خیز و همچون مومنان دیندار شو
وآنگهی در کلبه عطار شو
هست عطار اندر این ره سربلند
زآن که هست ابیات شیرینش چو قند
نی شکر دانی چرا شیرین بود
زآن که مهر شه در او تعیین بود
کمتر از چوبی نه در راه عشق
گوش کن معنی آن از شاه عشق
تا که گردد روشنت اسرار عشق
بعد از آن گردی تو خود انوار عشق
این مراتب از تو خود ظاهر شده
وین معانی از تو خود باهر شده
لیک باید جسم خود را سوختن
وآنگهی خرقه ز عرفان دوختن
رو تو در خرقه خدا را کن طلب
وآنگهی دم در کش و نه لب بلب
ای تو اندر جسم صورت بین شده
بعد از آن هم صحبت سرگین شده
جهد کن خود را به عرفان پاک ساز
تا شوی در ملک عرفان پاک باز
رو درون را پاک ساز از کندگی
تا تو را روشن شود فرخندگی
کندگی مهر پلیدان با شدت
پیروی نفس شیطان با شدت
رو تو از فعل بد شیطان ببر
ریسمان مهر بد کیشان ببر
هیچ می دانی که تو خود کیستی
آمده در دهر بهر چیستی
ظاهر از آثار ذات حق توئی
واندرین عالم صفات حق توئی
هیچ می دانی کزین عالم تو را
جز جفا و جور نبود خود دوا
ترک دنیا کن چو حیدر مردوار
تا شوی واصل به لطف کردگار
هرکه او در آتش محنت به سوخت
همچو بوذر جامه از صدق دوخت