" rel="stylesheet"/> "> ">

در بیان حال و منع آنهائی که اهل شرند و از خود بی خبرند و دیگران آن را احتساب فرمایند

بوی سرگین در دماغت هست چست
محتسب گشتی که دینم شد درست
روز مانی احتساب خویش کن
ترک کردار و کتاب خویش کن
گر کنی تو همچو به همان احتساب
بر سرت آید عذاب بی حساب
بر گذر زین کار و از آزار خلق
ورنه چون دزدان بیاویزی به حلق
دزد دنیا خود متاعی برده بود
یا ز مال اهل دنیا خورده بود
تو کنی رخنه به دین مصطفی
هیچ شرمی می نداری از خدا
تو کنی دل های مردم را ملول
می نداری شرم از روح رسول
گر نباشد جمله کار توریا
در ره این فش از کجا و تو کجا
ای تو را افعال زشت و خلق هم
از تو حق گشته ملول و خلق هم
ای تو با این فسق و دستار بلند
در میان خلق گشته خودپسند
ای گرفته سبحه از بهر ریا
از ریا بگذر تو و با راه آ
چند گردی بهر آزار کسان
شرم دار از خالق هر دو جهان
دل بدست آر و مجو آزار دل
زآنکه باشد مخزن اسرار دل
خود نکوتر باشد از صد کعبه دل
ساز دل نیکوتر است از ساز گل
دل بود منزلگه اسرار غیب
گر نمی دانی تو را خود نیست عیب
عیب من آنست که گفتم راست را
بشنو از من خود یکی درخواست را
ترک آزار دل دانا بکن
تا نیفتی چون درخت از بیخ و بن
هرکه آزار دل دانا کند
در دو عالم خویش را رسوا کند
رو مجو آزار دلها بی گناه
ورنه باشی در دو عالم رو سیاه
جهد کن دلهای ایشان شاد ساز
تا شود درهای جنت بر تو باز
رو تو بی منت بدستت آر دل
زآن که از منت بسی باشد خجل
هر که یکدل را بیازارد چو جان
جمله دلها را بیازارد عیان
این چنین کس از بدیها بدتر است
بلکه او خود در جهان چون کافر است
چند گویم من بتو ای هیچکس
هیچ کردی خویش را هم چون مگس
ترک کن افعال بد را نیک شو
بر طریق صالحان نیک رو
من چگویم با تو تو خود هیچ کس
در میان خلق گشتی خرمگس
ای که آرزوی دل عطار را
من به تو کی گویم این اسرار را
این همه اسرار از دل آمده
با تو گفتن راز مشکل آمده
بعد من گر خوانی این مظهر تمام
زینهارش تو نگهدار از عوام
بود این مظهر چو جوهر ذات بود
وین معانی از صفات ذات بود
رو تو جوهر خوان شو و جوهر شناس
تا بیابی علم معنی بی قیاس
رو تو جوهردان و مظهر نیز هم
تا نگردی در معانی متهم
مظهر و جوهر هم از گنج ویست
خود به دست ابلهان رنج ویست
از برای روح احمد علیه السلام جوهرم
و از برای نور حیدر علیه السلام مظهرم
نیک دان و نیک خوان و گوش کن
تا که روشن گرددت سر کهن
در جهان بسیار معنا گفته اند
در اسرار معانی سفته اند
از زمان مصطفا تا این زمان
و از زمان آدم آخر زمان
از ولی و شیخ و شاعر تا نجوم
کس ندانسته چو عطار این علوم
هست او شاگرد حیدر بی شکی
تو چه میدانی از اینها خود یکی
نیست چون عطار مرغی در جهان
زآن که هست او بلبل این بوستان
هیچ میدانی که این دادم ز کیست
وین همه افغان و فریادم ز کیست
بهر آن است تا بدانی خویش را
چند بر خود میزنی تو نیش را
خویش را و نیش را بشناس تو
تا شود کارت چو حال من نکو
خویش تو پیر است با راه آردت
نیش تو کفر است گمراه آردت
گر نیابی پیر جوهر پیش آر
وانگهی مظهر چو جان خویش دار
چند گوئی تو بنااهلان سخن
دم نگهدار و معانی ختم کن
تانگویندت توئی اهل حلول
یا توئی همچون روافض بوالفضول
یا نه دین ناصبی بربوده
یا نه تو همچون خوارج بوده
یا بگویند اتحادی بوده
یا تو کیش ملحدان بربوده
گر نگویم راست اینها نشنوم
من به دین مصطفی آسوده ام
هرچه گویندم کنمشان من به حل
زآن که دارم مهر شاهی را به دل
آنچه او گفتا بگو من گفته ام
من به گفت دیگران کی رفته ام
گفت دیگر ابلهان قیل است و قال
گفت شاه اولیا حالست حال
قال را در درس مان و حال گیر
تا شوی واصل تو در عرفان پیر
پیر تو شاهست دیگر پیر نیست
در دو عالم همچو او یک میر نیست
نور او از نور احمد تافته
حق به دست قدرتش بشکافته
سر ایشان کس نداند جز الاه
این سخن روشن شد از ماهی به ماه
قصد من بسیار مردم کرده اند
خاطر مسکین من آزرده اند
جور بسیار از جهان بر من رسید
جور دنیا را همی باید کشید
ناصر خسرو ز سر آگاه بود
نه چو تو او مرتد و گمراه بود
ناصر خسرو که اندوهی گرفت
رفت و منزل در سر کوهی گرفت
ناصر خسرو به حق پی برده بود
از میان خلق بیرون رفته بود
یار او یک غار بود و تار بود
او به نور و نار حق در کار بود
رو تو در کار خدا مردانه باش
وز وجود خویشتن بیگانه باش
تا به بینی مظهر سلطان عشق
وانمائی در جهان برهان عشق
عشق چو بود قبله سلطان دل
عشق چو بود کعبه میدان دل
عشق چو بود مقصد و مقصود تو
عشق باشد عابد و معبود تو
عشق دارد در جهان دیوانه ها
عشق کرده خانمان ویرانه ها
عشق باشد تاج جمله اولیا
عشق گفته با محمد انما
عشق گفته با محمد در شهود
در نهان و آشکارا هرچه بود
عشق گفته با محمد راز خود
هم از او بشنیده خود و آواز خود
عشق گفته آنچه پنهانی بود
عشق گفته آنچه سبحانی بود
عشق گفته راز پنهانی به ما
رو بگو عطار آن را بر ملا
عشق گفته رو بگو اسرار من
خود مترسان خویش را از دار من
عشق گفتا من شدم همراه تو
عشق گفتا من شدم خود شاه تو
عشق گفتا من به تو ایمان دهم
بعد از آنی در معانی جان دهم
عشق گفتا شرع تعلیمت کنم
در طریق عشق تعظیمت کنم
عشق گفتا خود حقیقت آن ماست
وین معانی و بیان در شان ماست
عشق گوید جمله عالم منم
در میان جان و تن محرم منم
عشق گوید من به جمله انبیا
گفته ام راز نهانی بر ملا
عشق گوید اولیا شاگرد من
خواندن درس معانی ورد من
عشق گوید همنشین تو شدم
درس و تکرار و معین تو شدم
عشق گوید غافلی از حال من
از بد و نیک و ازین افعال من
عشق گوید فعل من نیکست و نیک
واندر این دریا نهانم همچو ریگ
عشق گوید تو برو بی هوش شو
پیش عشق او چو من بر جوش شو
عشق گوید غافلی از یار من
گوش کن یک لحظه از اسرار من
عشق گوید گر ز من غافل شدی
خود یقین میدان که بی حاصل شدی
عشق می گوید منم دریای راز
با تو حاضر بوده ام من در نماز
عشق گوید که مرا خود یاد کن
وین دل غمگین من تو شاد کن
عشق گوید رو ز شیطان دور شو
وان گهی چون جان جانان نور شو
عشق گوید رو به دین شه کرو
وانگهی اسرار حق از شه شنو
عشق گوید که همو مقصود بود
با محمد صلی الله علیه و الله حامد و محمود بود
عشق گوید گر بدانی شاه را
همچو خورشیدی به بینی ماه را
عشق گوید راه او راه من است
همچو عطاری که آگاه من است
عشق گوید من به عالم آمدم
از برای دید آدم آمدم
عشق گوید گه نهانم گه عیان
من به جسم تو درآیم همچو جان
عشق گوید گر تو می خواهی مرا
رو بپوشان جامه شاهی مرا
عشق گوید که لسان غیب من
این کتب را گفته ام بی عیب من
عشق گوید که بسی اسرارها
من در این مظهر به گفتم بارها
عشق می گوید که این راز من است
بر سر دست شهان باز من است
عشق می گوید که با حق راز من
از برون و از درون آواز من
عشق می گوید همه حیوان بدند
یک یکی در راه او انسان شدند
عشق می گوید که سلطانی کنم
باشه خود سر پنهانی کنم
عشق می گوید که دیدم رازها
مرغ معنی کرده است پروازها
عشق می گوید مدار حق منم
در معانی پود و تار حق منم
عشق می گوید نبی بر حق شتافت
زان به قرب حضرت او راه یافت
عشق می گوید ولی بر من گذشت
تیر مهر او ز جان و تن گذشت
عشق می گوید علی بابها
روزها گویم به تو زین بابها
عشق می گوید که بابم را شناس
وین معانی را به مظهر کن قیاس
عشق گوید چند می گویم به تو
سر اسرار نهانی تو به تو
عشق می گوید علی را می شناس
این معانی بشنو و میدار پاس
عشق می گوید علی چون روح بود
خود به دریای معانی نوح بود
عشق می گوید علی با حق چه گفت
هرچه گفته بود او آخر شنفت
عشق می گوید که ای گم کرده راه
می طلب از شاه مردان تو پناه
عشق می گوید که ایمان نیستت
زآن که مهر شاه مردان نیستت
عشق می گوید که شاهم اولیاست
با محمد نور او در انماست
عشق می گوید که علم اولین
پیش سلطان جهان باشد یقین
عشق می گوید که حق بیزار شد
از کسی کو از یکی با چار شد
عشق می گوید که ایمان چار نیست
در درون خود یکی دان چار نیست
عشق می گوید که جز یک یار نیست
جز یکی اندر جهان دیار نیست
یار را یک دان نه یک را چار دان
تا شوی در ملک جان اسرار دان
گفتگو بگذار مذهب خود یکی است
گر ندانی یک در ایمانت شکی است
تو به راه شرع احمد رو چو من
تا شوی در ملک معنی بی سخن
من لسان الغیب دارم در زبان
زان لسان الغیب خوانندم عیان
تو لسان الغیب را نشنیده
زآن طریق جاهلان بگزیده
رو به راه مظهر و مظهر بخوان
تا شوی در مظهر من راز دان
مظهر و جوهر از این دریا بود
که نهان گشته گهی پیدا بود
ای نهان و آشکارا جمله تو
در عیان مرد دانا جمله تو