شد یقین که اندر زمان مصطفی
چند جنگ صعب شد اصحاب را
پیش از جنگ احد این جنگ بود
که زمین از خون دشمن رنگ بود
جنگ خندق بود جنگ مشکلی
در میانشان بود مرد پر دلی
عمرو عبدو دو سردار همه
پهلوانی پر دلی یار همه
خود همین عمرو عرب بد پهلوان
داد مردی او بداده در جهان
اندر آن عصر و زمان چون او نبود
او به مردی تاج سلطانان ربود
از سنان او دل خاره شکافت
وز نهیبش مرگ جای خود نیافت
او به مردی در جهان مشهور بود
هرکه جان می خواست از وی دور بود
بود او را یک فرس چون برق شب
کرده بود از هیبتش خورشید تب
هرکه او را بر چنان مرکب بدید
از نهیبش زهره اندر تن درید
بود او در ملک عالم کوه زور
او فکنده زور او در کوه شور
گفت با لشکر که من فردا بگاه
این مدینه را کنم چون خاک راه
آمدند از قهر و کف بر کف زدند
گرد بر گرد مدینه صف زدند
چون محمد دید لشکر بی عدد
گفت با خالق تو ما را کن مدد
مردم ما اندک و دشمن عظیم
تو به رحمت کن مددمان ای کریم
ما به تو امیدواریم ای اله
ما به تو آورده ایم آخر پناه
پس نبی فرمود خود اصحاب را
بهر آسایش به شیخ و شاب را
گرد بر گرد مدینه جر زنید
در درون جر یکی خندق کنید
تا که ماند امن این منزل تمام
خود نباشد راه کس در این مقام
از نهیبش مردمان ترسان شدند
همچو برگ بید هم لرزان شدند
مصطفی فرمود کی یاران من
خود بخوانید این زمان قرآن من
تا خدا فتحی دهد ما را بر او
این چنین فتحی که ناید غیر او
مصطفی انا فتحنا را بخواند
جبرئیلش هم مددها می رساند
ناگهان در تاخت آن ملعون گبر
بر لب خندق خروشان همچو ببر
نعرها زد تند و گفت ای مصطفی
زود برخیر و به نزد من بیا
تا کنیم امروز باهم حرب و جنگ
تا که را افتد همه دنیا به چنگ
من ز بهر تو به لشکر آمدم
نه ز بهر دیدن جر آمدم
خود مرا پروای جر و قلعه نیست
خود به پیش من مدینه حلقه ایست
کرده ام ویران هزاران قلعه بیش
زآن که دارم در بغل اصنام خویش
پس نبی فرمود با اصحاب خویش
کو شده مردود همچو باب خویش
هیچ کس را نیست تاب جنگ او
خویشتن را پس نگهدارید ازو
درد ما را حق همی درمان کند
کارها را عاقبت آسان کند
بار دیگر نعره زد بر اهل دین
با عمر گفتا که دارم با تو کین
زآن که ترک لات و عزی کرده
ره به سوی دین احمد برده
خیز و ترک دین احمد ساز و آی
تا که باشد لات و عزایت خدای
پس فلان پیچیده و خود را هیچ کرد
وآن چنان هیبت فلان را گیج کرد
مصطفی و اصحاب او حیران شدند
بر در باری همه نالان شدند
کای خداوندا توئی شاه دو دار
از سر ما شر او را دور دار
پس دگر فریاد زد او بر ملا
گفت آن خورشید حق را ناسزا
بد علی پیش نبی حیران شده
او ز گفت آن لعین غران شده
گرچه کودک بود در کاخ سترک
لیک آن شه بود در معنی بزرگ
گر به صورت بود آن کودک ولی
لیک بد نور بزرگی زو جلی
قصه سلمان مرگ نشنیده
یا که دشت ارژنه نادیده
آن که داده قرض اعرابی شتر
جام کوثر خود به دست اوست پر
هیچ می دانی عرابی و شتر
این معانی هست غلطان همچو در
هیچ می دانی که اژدر داد خواست
وآن چنان دادی ز عالم مر که راست
هیچ می دانی که حیه کی درید
واین هدایت او بحد مهد دید
هیچ می دانی که معجز آن کیست
واین همه مدح و ثنا در شان کیست
قصه سلمان و دشت ارژنه
بشنو و خوردش مبین اندر تنه
آن که اندر کعبه از مادر بزاد
آن که بر باز او کبوتر را نداد
خود نهاد او پای بر کتف رسول
کرد از کل جهانش حق قبول
پیش کوران گرچه کودک می نمود
او به معنی ملک دین را میر بود
که بده خود تاجدار انما
که بده در ملک معنی هل اتا
که بده قرآن ناطق در بیان
که شده در لو کشف اسرار دان
کیست باب علم از گفت رسول
خود که را بوده است در عالم بتول
پس امیر مومنان گفت ای نبی
نیست غیر از اذن جنگم مطلبی
هست عمرو اندر جهان جاهلی
ظلم و کفر از صورت او منجلی
ده اجازت تا روم نزدیک او
واین جهان را تنگ گردانم بر او
گفت پیغمبر اجازت کی دهم
زآن که جانی در درون این تنم
من نخواهم جان خود رفتن زتن
ای شده اندر بدن چون جان من
پس دگر زد نعره سخت آن لعین
گفت از لاتم تو می ترسی یقین
من نترسم از تو و نه از خدات
آمدم پیش تو از قلعه برات
پیش لات و عزیم آبی سخن
تا به بینی تو خدایم را چو من
خیز و بهر جنگ پیش من بیا
تا که را نصرت دهد این دم خدا
هر که را نصرت بود حق زآن اوست
جمله آفاق در فرمان اوست
مرتضی جوشید بر خود همچو شیر
سوی آن ملعون روان شد او دلیر
نعره زد جست از خندق امیر
آن که بودی در دو عالم بی نظیر
عمرو عبدود چون آن نعره شنید
خویش را از جان خود بیگانه دید
عمرو را آن نعره خود بردار کرد
همچو الماسی که در جان کارکرد
گفت این کودک عجایب مظهریست
پهلوانی مرا او درخوریست
زوجه او دختری چون مه کنم
بر سر این لشکر او را شه کنم
بلکه من خود تاج و تخت خویش را
می کشم در پیش او بی ماجرا
چون شه عالم به پیش او رسید
عمرو آن شه را به ظاهر خورد دید
گفت کودک نام خود با من بگو
کز عرب شخصی ندیدم مثل تو
کودک و چست و نکو روی و دلیر
نعره تو تند باشد همچو شیر
پس امیرمومنان گفت ای دغا
نام من باشد علی مرتضی
عمرو چون بشنید نام مرتضی
گفت دردا و دریغا حسرتا
من بدان بودم که شاهی بخشمت
دختر خود گر به خواهی بخشمت
لیک خویش مصطفائی چون کنم
دیده خود را ازین پر خون کنم
پس امیرمومنان گفتا به او
ترک دین خود بگوی و شو نکو
گر به دین مصطفی بندی کمر
بردهد شاخ امید تو ثمر
آن لعین گفتا که ای کودک برو
زآن که دارم دل به پیش تو گرو
دوستت دارم کنم رحمت از آن
که تو هستی چست و زیبا و جوان
می نریزم زآن سبب من خون تو
کز تهورآمدی پیشم نکو
نعره بر وی زد شه اسرار دان
گفت ران نام خدایم بر زبان
ورنه دنیا را ز تو خالی کنم
پر ز گوهرهای اجلالی کنم
گفت عمروش آنچه گفتی این زمان
کس نگفته پیش من اندر جهان
رو که آید از دهانت بوی شیر
ورنه می کردم ترا این دم اسیر
صدهزاران رستم و کی بنده ام
همچو ایشان صدهزار افکنده ام
تو همی گوئی خداگو شو چو من
این مگو هرگز نگویم این سخن
رو به ترک این سخن گو جان ببر
ورنه در بازی در این دم جان و سر
پس علی مرتضی گفت ای پلید
نیستی در عالم از ارباب دید
در میان ما و تو تیغ است تیغ
شد زظلم تو مدینه زیر میغ
آن لعین شد تند و گفت ای ناگزیر
سویت آمد تیغ خونریزم بگیر
چون امیر آن تیغ را بر سر بدید
تند برجست و سپر برسر کشید
تیغ او خود و سپر را بر درید
درگذشت از خود و بر فرقش رسید
چون خدا بودی بهرجا یاورش
جبرئیل آمد نگهبان سرش
تیغ او بر فرق حضرت ایستاد
تیغ بشکست و دو پاره اوفتاد
گفت حیدر کی پلید نابکار
ضرب خود راندی و کردی کارزار
من هم از بهر تو تیغی درکشم
وز تو فریاد و دریغی درکشم
حمله زد گفتا بگیر این ذوالفقار
دان که هستم من شه دل دل سوار
چون شنید او از امیر این یک سخن
گفت کای کودک تو کار خود بکن
من فکندم بر سرت آن گونه تیغ
کوه را صدپاره کردی بی دریغ
در سرت از تیغ تیزم چاک نیست
وزچنان شمشیر هیچت باک نیست
حیدر از نام خدا فریاد زد
تیغ زد بر فرق آن ملعون رد
از سپروز خود و از فرقش گذشت
شد دونیمه زود و از اسبش بکشت
خود دو نیمه گشت و اسبش شد دو نیم
تیغ آن شه بر زمین آمد مقیم
تا به گاو و ماهی او بی قیل شد
درمیان حایل پر جبریل شد
پس ندا آمد با حمد از الاه
کین سخن به شنو ز ماهی تا به ماه
لافتی الا علی را گوشدار
گوی خود لاسیف الا ذوالفقار
مصطفی گفت این حدیث با صفا
از سر تحقیق با سلطان ما