چون بیان کرد آن بزرگ دین سخن
پیش ما گفتند این را نقل کن
گفت از جدم شنیدم این سخن
کو شنیده بود از جد کهن
که اندر ایام خلیفه بوده است
یک زنی با حشمت و دنیا پرست
نام در ایام زینت داشته
خویش را ز آل نبی پنداشته
خلق عالم حرمتش می داشتند
که ورا عالی نسب پنداشتند
چون امام هشتمین بشنید آن
گفت آریدش به نزد من روان
تا که گردد نسبتش با ما درست
این چنین خاری ز باغ ما نرست
زینب آمد آن گهی پیش امام
کرد او بر روی شاه دین سلام
بود چون حاضر خلیفه آن زمان
گفت پیشم این معانی کن بیان
تا که باشد نام باب و مام تو
تا شود معلوم رسم و نام تو
گفت هستم من فلان بنت فلان
خود دروغش گشت در ساعت عیان
چون علی موسی الرضا تحقیق کرد
کذب زینب را روان بشکفت ورد
گفت او را نیست با ما نسبتی
واندر این ره می ندارد دولتی
پس خلیفه گفت یا خیر الوری
نسبتش روشن بود در پیش ما
پس امام المتقین گفتا شنو
گر همی خواهی که یابی جان نو
ای خلیفه یک زمانی هوش دار
مستمع باش و زمانی گوش دار
بعد از آن گفت آن امام متقین
کی خلیفه حق به بین او را مبین
پیش من خود نیست ثابت اصل او
هم نماند بعد ازین هم نسل او
من حدیثی دارم از جدم رسول
گویمت گر می کنی او را قبول
گفت برگو ای امام مقتدا
تا چه گفته آن رسول با صفا
گفت فرموده است جد و باب من
بشنوید از من همه اصحاب من
آن که باشد او ز نسل فاطمه
باشدش در خیر و خوبی خاتمه